1 چو دید آنکه با دختری خوب روی سخن گفت و پر رشک گردید ازوی
2 ز افسونگری سام را در ربود به روی هوا رفت مانند دود
3 بر مرغزاریش آورد باز وز آن پس درآمد به سوز و گداز
4 که ای نامور کام من کن روا ممان تا ز هجران شوم بینوا
1 بدین سان چو پاسی ز شب درگذشت ز خون دل آتش ز سر درگذشت
2 نظر کرد آزاده قلواد را یلی راستی سرو آزاد را
3 نشسته ندید اندر آن بارگاه برآورده بر چرخ گردنده آه
4 که آیا کجا رفت و حالش چه بود چه پیش آمد و در خیالش چه بود
1 به باغی یکی روز در پای سرو شنیدم چنین داستان از تذرو
2 که با قمری این ساز زد در نوا که عشق پریدخت دارم هوا
3 چنین گفت مؤبد مرین داستان که از دختر شاه بلخ آن زمان
4 که سام یل آمد همی در وجود برآورد هر کس به شادی سرود
1 چو خورشید سر بر زد از کوهسار پدید آمد از دور جمعی سوار
2 بدند از پی سام در جستوجوی ز هر سو نهاده برین دشت روی
3 چو دیدند مر سام را دردناک فتادند از اسب بر روی خاک
4 که آیا کجائی و حال تو چیست پریشان چرائی و دردت ز کیست
1 کنم ابتدا از خداوند یاد که هر مشکلی را بود او گشاد
2 کنون روی در روی جام آورم یکی قصه از کار سام آورم
3 زبان را چو خلخال زرین کنم سمند سخن سنج را زین کنم
4 کنون پر شگفتی یکی داستان بپیوندم از گفته باستان
1 به گوشش فرو گفت فرخ سروش که از دست دادی دل و عقل و هوش
2 که گفتت به هر صورتی سر درآر تصور کن از نقش صورت نگار
3 هر آن کو به دل صورت اندیش نیست یقینم که او جای معنیش نیست
4 گذر کن ز دل تا به دلبر رسی ز سر درگذر تا به سرور رسی
1 چو آگه نه اید از دل ریش من مرانید ازین سان سخن پیش من
2 مرا نقش دیوار دانید و بس که ناید به چشمم کنون نقش کس
3 مه عالم آرا به طلعت نکوست ولی جان ندارد بر نقش دوست
4 دلم را نباشد جز او دلپذیر که از جان گریز است زو ناگزیر
1 به ناکام بر پشت جرمه نشست به خون جگر شست از خویش دست
2 به سرو خرامان برآورد خم زده بر فلک ز آتش دل علم
3 رخ آورد در دم سوی نیمروز همی تاخت از صبح تا نیمروز
4 نه راهی بدید و نه رهبر به دست نه دل برقرار و نه دلبر به دست
1 درین گفت سام و سری پُر ز خواب به خواب اندرون دید کز روی آب
2 فریدون فرخ پدیدار گشت بیامد بر سام نیرم گذشت
3 بخندید و گفت ای گرانمایه سام زانده مکن روز خود را چو شام
4 چو تنهائی و خسته بودی به جنگ همان نیز ماندی به زندان تنگ
1 ببالید برسان سرو سهی همی تافت زو فر شاهنشهی
2 جهان جوی با فر جمشید بود به کردار تابنده خورشید بود
3 جهان را چو باران به بایستگی روان را چو دانش به شایستگی
4 به سر بر همی گشت گردان سپهر شده رام با آفریدون به مهر