1 به گوشش فرو گفت فرخ سروش که از دست دادی دل و عقل و هوش
2 که گفتت به هر صورتی سر درآر تصور کن از نقش صورت نگار
3 هر آن کو به دل صورت اندیش نیست یقینم که او جای معنیش نیست
4 گذر کن ز دل تا به دلبر رسی ز سر درگذر تا به سرور رسی
1 به ناکام بر پشت جرمه نشست به خون جگر شست از خویش دست
2 به سرو خرامان برآورد خم زده بر فلک ز آتش دل علم
3 رخ آورد در دم سوی نیمروز همی تاخت از صبح تا نیمروز
4 نه راهی بدید و نه رهبر به دست نه دل برقرار و نه دلبر به دست
1 چو خورشید سر بر زد از کوهسار پدید آمد از دور جمعی سوار
2 بدند از پی سام در جستوجوی ز هر سو نهاده برین دشت روی
3 چو دیدند مر سام را دردناک فتادند از اسب بر روی خاک
4 که آیا کجائی و حال تو چیست پریشان چرائی و دردت ز کیست
1 زبان برگشودند کای نامدار عنان دل خویش را گوش دار
2 چرا خویش را در جنون افکنی دل خسته در بحر خون افکنی
3 مده دل به نقشی که باشد خیال که ممکن نباشد به نقش اتصال
4 ترا جادو از ره برون میبرد به مکرت به دام جنون میبرد
1 چو آگه نه اید از دل ریش من مرانید ازین سان سخن پیش من
2 مرا نقش دیوار دانید و بس که ناید به چشمم کنون نقش کس
3 مه عالم آرا به طلعت نکوست ولی جان ندارد بر نقش دوست
4 دلم را نباشد جز او دلپذیر که از جان گریز است زو ناگزیر
1 جدا شد ازیشان یل صف پناه برآمد به یک ره خروش از سپاه
2 یکی گرد بر سام همزاد بود که نامش گرانمایه قلواد بود
3 ز یک دایه با یکدگر خورده شیر به میدان به هم کرده آهنگ تیر
4 سراندر پی سام فرخ نهاد به سوی ختا همرهش رو نهاد
1 قضا را که قلواد در پیش بود ز موئیدن سام دل ریش بود
2 به نزدیک دریا چو اندر رسید چهل زنگی دیوکردار دید
3 یکی کاروان دید بربسته دست تنانشان به خاک اندر افگنده است
4 یکی زنگی آدمیخوار بود که در روز روشن شب تار بود
1 درین گفت سام و سری پُر ز خواب به خواب اندرون دید کز روی آب
2 فریدون فرخ پدیدار گشت بیامد بر سام نیرم گذشت
3 بخندید و گفت ای گرانمایه سام زانده مکن روز خود را چو شام
4 چو تنهائی و خسته بودی به جنگ همان نیز ماندی به زندان تنگ
1 برش رفت و زد بر سرش ناگهان که از وی به یک ره بپرید جان
2 به پا اندر آمد به ناگه سرش خور ماهیان شد همه پیکرش
3 جهان پهلوان چون بپرداخت زو برآمد بر آن زنگیان های و هو
4 سراسر به سام اندر آویختند چو چیره نگشتند بگریختند
1 بگفت و روان کرد از دیده آب گرفت آن کمرگاه جنگی غراب
2 بپوشید خفتان جهانپهلوان درافکند بر اسب بر گستوان
3 سوی بیشه شد همچو شیر ژیان پناهید بر داور داوران
4 یکی نعره زد همچو رعد بهار که شد آب از نعرهاش کوهسار