1 رفت دوشم نفسی دیدهٔ گریان در خواب دیدم آن نرگس پرفتنهٔ فتان در خواب
2 خیمه برصحن چمن زن که کنون در بستان نتوان رفت ز بوی گل و ریحان در خواب
3 بود آیا که شود بخت من خسته بلند کایدم قامت آن سرو خرامان درخواب
4 ای خوشا با تو صبوحی و ز جام سحری پاسبان بیخبر افتاده و دربان در خواب
1 ای که شهد شکربن تو برد آب نبات خاک خاک کف پای تو شود آب حیات
2 بشکر خنده ز تنک شکر شورانگیز تا شکر ریختهئی ریختهئی آب نبات
3 از دل تنگ شکر شور برآمد روزی که برآمد ز لب چشمهٔ نوش تو نبات
4 گر بخونم بخط خویش برات آوردی نکشم سر ز خطت زانک بوجهست برات
1 ما هم از شب سایبان برآفتاب انداختست سروم از ریحان تر برگل نقاب انداختست
2 برکنار لالهزار عارضش باد صبا سنبل سیراب را در پیچ وتاب انداختست
3 حلقههای جعد چین بر چین مهفرسای را یک بیک در حلق جانم چون طناب انداختست
4 تا کند مرغ دلم را چون کبوتر پای بند برکنار دانه دام از مشک ناب انداختست
1 چو طلعت تو مرا منتهای مقصودست بیا که عمر من این پنجروز معدودست
2 مقیم کوی تو گشتم که آستان ایاز بنزد اهل حقیقت مقام محمودست
3 دلم ز مهر رخت میکشد بزلف سیاه چرا که سایهٔ زلف تو ظل ممدودست
4 من از وصال تو عهدیست کارزو دارم که کام دل بستانم چنانکه معهودست
1 چند سوزیم من و شمع شبستان همه شب چند سازیم چنین بی سر و سامان همه شب
2 تا به شب بر سر بازار معلق همه روز تا دم صبح سرافکنده و گریان همه شب
3 سوختم ز آتش هجران و دلم بریان شد ور نسازم چکنم با دل بریان همه شب
4 رشتهٔ جان من سوخته بگسیخته باد گر ز عشق سر زلفت ندهم جان همه شب
1 پیش اسبت رخ نهم ز آنرو که غم نبود زمات در وفایت جان ببازم تا کجا یابم وفات
2 دی طبیبم دید و دردم را دوا ننوشت و گفت خون دل میخور که این ساعت نمییابم دوات
3 چون روان بی خط برات آورده بودم از چه وجه خط برون آوردی و گفتی که آوردم برات
4 در عری شاه ماتم ای پریرخ رخ مپوش کانک رخ بر رخ نهی او را چه غم باشد ز مات
1 ای لب لعلت ز آب زندگانی برده آب ما ز چشم می پرستت مست و چشمت مست خواب
2 گر کنم یک شمه در وصف خط سبزت سواد روی دفتر گردد از نوک قلم پر مشک ناب
3 در بهشت ار زانکه برقع برنیندازی ز رخ روضهٔ رضوان جهنم باشد و راحت عذاب
4 وقت رفتن گر روم با آتش عشقت بخاک روز محشر در برم بینی دل خونین کباب
1 منزلگه جانست که جانان من آنجاست یا روضهٔ خلدست که رضوان من آنجاست
2 هردم بدلم میرسد از مصر پیامی گوئیکه مگر یوسف کنعان من آنجاست
3 پر میزند از شوق لبش طوطی جانم آری چکنم چون شکرستان من آنجاست
4 هر چند که در دم نشود قابل درمان درد من از آنست که درمان من آنجاست
1 ای درد تو درمان دل و رنج تو راحت اشکم نمک آب و جگر خسته جراحت
2 موج ار چه زند لاف تبحر نزند دم با مردمک چشم من از علم سباحت
3 یکدم نشود نقش تو از دیده ما دور زانرو که توئی گوهر دریای ملاحت
4 دستی ز سر لطف بنه بردل ریشم زیرا که بود در کف کافی تو راحت
1 شوریدهئیست زلف تو کز بند جسته است خط تو آن نبات که از قند رسته است
2 آن هندوی سیه که تواش بند کردهئی بسیار قلب صفشکنان کو شکسته است
3 گر زانک روی و موی تو آشوب عالمست ما را شبی مبارک و روزی خجسته است
4 هر چند نیست با کمرت هیچ در میان خود را به زر نگر که چنان بر تو بسته است