تشنهام تا بکی آخر بده از خواجوی کرمانی غزل 869
1. تشنهام تا بکی آخر بده آبی ساقی
فی حشای اضطرمت نایرة الا شواق
1. تشنهام تا بکی آخر بده آبی ساقی
فی حشای اضطرمت نایرة الا شواق
1. تبسمت الزهر والمزن باک
و غررت الودق و الدیک حاک
1. دلکم برد بغارت ز برم دلبرکی
سر فرو کرده پری پیکرک از منظرکی
1. چون نیست ما را با او وصالی
کاجی بکویش بودی مجالی
1. دوش بر طرف چمن گلبانگ میزد بلبلی
میفکند از ناله هر دم در گلستان غلغلی
1. خوشا شراب محبت ز ساغر ازلی
قدح بروی صبوحی کشان لم یزلی
1. راه بی پایان عشقت را نیابم منزلی
قلزم پر شور شوقت را نبینم ساحلی
1. یا من الیک میلی قف ساعة قبیلی
بالدمع بل ذیلی هذا نصیب لیلی
1. یا ملولا عن سلامی انت فیالدنیا مرامی
کلما اعرضت عنی زدت شوقا فی غرامی
1. گر آفتاب نباشد تو ماه چهره تمامی
که آفتاب بلندی چو بر کنارهٔ بامی
1. کس به نیکی نبرد نام من از بدنامی
زانکه در شهر شدم شهره بدرد آشامی
1. ای رفته پیش چشمهٔ نوش تو آب می
چشم تو مست خواب و تو مست و خراب می