چو چشم مست تو با خواب از خواجوی کرمانی غزل 857
1. چو چشم مست تو با خواب میکند بازی
دو چشم من همه با آب میکند بازی
...
1. چو چشم مست تو با خواب میکند بازی
دو چشم من همه با آب میکند بازی
...
1. میا در قلب عشق ایدل که بازی نیست جانبازی
مکن بر جان خویش آخر ز راه کین کمین سازی
...
1. گرفتمت که بگیرم عنان مرکب تازی
کجا روم که فرس بر من شکسته نتازی
...
1. سحر چون باد عیسی دم کند با روح دمسازی
هزار آوا شود مرغ سحر خوان از خوش آوازی
...
1. اگر تو عشق نبازی بعمر خویش چه نازی
که کار زندهدلان عشق بازی است نه بازی
...
1. صبح وصل از افق مهر بر آید روزی
وین شب تیرهٔ هجران بسر آید روزی
...
1. ای آفتاب رویت در اوج دلفروزی
وی تیر چشم مستت در عین دیده دوزی
...
1. در دلم بود کزین پس ندهم دل بکسی
چکنم باز گرفتار شدم در هوسی
...
1. تو چون قربان نمیگردی کجا همکیش ما باشی
بترک خویش و بیگانه بگو تا خویش ما باشی
...
1. گر به فریب میکشی ور به عتاب میکشی
دل به تو میکشد مر از آنکه لطیف و دلکشی
...
1. یا حادیالنیاق قد ذبت فیالفراق
عرج علی اهیلی و اخبرهم اشتیاقی
...
1. شبست و خلوت و مهتاب و ساغر ای بت ساقی
بریز خون صراحی بیار باده باقی
...