آن ترک بلغاری نگر با از خواجوی کرمانی غزل 809
1. آن ترک بلغاری نگر با چشم خونخوار آمده
خورشید قندز پوش او آشوب بلغار آمده
...
1. آن ترک بلغاری نگر با چشم خونخوار آمده
خورشید قندز پوش او آشوب بلغار آمده
...
1. چون سنبلت که دید سیاهی سر آمده
وانگه کمینه خادم او عنبر آمده
...
1. ای پسر دامن اهل قدم از دست مده
ورت از دست بر آید کرم از دست مده
...
1. ای بی تو مرا پر آب دیده
نادیده بخواب خواب دیده
...
1. زهی روی دل افروزت چراغ و چشم هر دیده
مرا صد چشمه در چشم و ترا صد دیده در دیده
...
1. زهی ربوده خیال تو خوابم از دیده
گشوده آتش مهر تو آبم از دیده
...
1. زهی جمال تو خورشید مشرق دیده
بتنگی دهنت هیچ دیدهٔ نادیده
...
1. بساز چارهٔ این دردمند بیچاره
که دارد از غم هجرت دلی بصد پاره
...
1. برآمد ماهم از میدان سواره
ز عنبر طوق و از زر کرده یاره
...
1. ترک من هر لحظه گیرد با من از سر خرخشه
زلف کج طبعش کشد هر ساعتم در خرخشه
...
1. پری رخا منه از دست یکزمان شیشه
قرابه پر کن و در گردش آر آن شیشه
...
1. ای از گل رخسار تو خون در دل لاله
بر لاله ز مشک سیه افکنده گلاله
...