ز لعلم ساغری در ده که از خواجوی کرمانی غزل 631
1. ز لعلم ساغری در ده که چون چشم تو سرمستم
وگر گویم که چون زلفت پریشان نیستم هستم
...
1. ز لعلم ساغری در ده که چون چشم تو سرمستم
وگر گویم که چون زلفت پریشان نیستم هستم
...
1. من از آن لحظه که در چشم تو دیدم مستم
کارم از دست برون رفت که گیرد دستم
...
1. امروز که من عاشق و دیوانه و مستم
کس نیست که گیرد به شرابی دو سه دستم
...
1. تخفیف کن از دور من این باده که مستم
وز غایت مستی خبرم نیست که هستم
...
1. رند و دردی کش و مستم چه توان کرد چو هستم
بر من ای اهل نظر عیب مگیرید که مستم
...
1. روزگاری روی در روی نگاری داشتم
راستی را با رخش خوش روزگاری داشتم
...
1. صبحدم دل را مقیم خلوت جان یافتم
از نسیم صبح بوی زلف جانان یافتم
...
1. بدانکه بوی تو آورد صبحدم بادم
وگرنه از چه سبب دل بباد میدادم
...
1. در چمن دوش ببوی تو گذر میکردم
قدح لاله پر از خون جگر میکردم
...
1. میگذشتی و من از دور نظر میکردم
خاک پایت همه بر تارک سر میکردم
...
1. عشق آن بت ساکن میخانه میگرداندم
جان غمگین در پی جانانه میگرداندم
...
1. گر میکشندم ور میکشندم
گردن نهادم چون پای بندم
...