بده آن راح روان بخش که از خواجوی کرمانی غزل 571
1. بده آن راح روان بخش که در مجلس خاص
مایهٔ روح فزائی بود از روی خواص
1. بده آن راح روان بخش که در مجلس خاص
مایهٔ روح فزائی بود از روی خواص
1. بسوز سینه رسند اهل دل بذوق سماع
که شمع سوخته دل را از آتشست شعاع
1. بیار باده که وقت گلست و موسم باغ
ز مهر بر دل پرخون لاله بنگر داغ
1. چون آتش خور شعله زد از شیشه شفاف
در آب معقد فکن آن آتش نشاف
1. شمیم باغ بهشتست با نسیم عراق
که گشت زنده ز انفاس او دل مشتاق
1. ای برده عارضت به لطافت ز مه سبق
دل غرق خون دیده ز مهر رخت شفق
1. چو حرفی بخوانی ز طومار عشق
شود منکشف بر تو اسرار عشق
1. طفل بود در نظر پیر عشق
هرکه نگردد سپر تیر عشق
1. باز برافراختیم رایت سلطان عشق
بار دگر تاختیم بر سر میدان عشق
1. سری بالعیس اصحابی ولی فی العیس معشوق
الا یا راهب الدیر فهل مرت بک النوق
1. ای سرو خرامندهٔ بستان حقایق
آزاد شو از سبزهٔ این سبز حدائق
1. نکهت روضهٔ خلدست که میبیزد مشک
یا از آن حلقه زلفست که میریزد مشک