چون برقع شبرنگ ز عارض از خواجوی کرمانی غزل 453
1. چون برقع شبرنگ ز عارض بگشاید
از تیره شبم صبح درخشان بنماید
...
1. چون برقع شبرنگ ز عارض بگشاید
از تیره شبم صبح درخشان بنماید
...
1. نسیم باد صبا چون ز بوستان آید
مرا ز نکهت او بوی دوستان آید
...
1. یا رب این هدهد میمون ز کجا میآید
ظاهر آنست که از سوی سبا میآید
...
1. گلی به رنگ تو از غنچه بر نمیآید
بتی بنقش تو از چین بدر نمیآید
...
1. این چه بادست که از سوی چمن میآید
وین چه خاکست کزو بوی سمن میآید
...
1. کدام دل که ز دوری به جان نمیآید
کدام جان که ز غم در فغان نمیآید
...
1. مرا دلیست که تا جان برون نمیآید
تاب طره جانان برون نمیآید
...
1. نالهای کان ز دل چنگ برون میآید
گر بدانی ز دل سنگ برون میآید
...
1. کسی را از تو کامی برنیاید
که این از دست عامی برنیاید
...
1. مهی چون او به ماهی برنیاید
شهی ز انسان بگاهی برنیاید
...
1. در پای تو هرکس که سر انداز نیاید
چون هندوی زلف تو سرافراز نیاید
...