1 مردان این قدم را باید که سر نباشد مرغان این چمن را باید که پر نباشد
2 آن سر کشد درین کو کز خود برون نهد پی وان پا نهد درین ره کش بیم سر نباشد
3 در راه عشق رهنمائی زیرا که هیچ راهی بی راهبر نباشد
4 تیر بلای او را جز دل هدف نشاید تیغ جفای او را جز جان سپر نباشد
1 کی طرف گلستان چو سر کوی تو باشد یا سرو روان چون قد دلجوی تو باشد
2 مانند کمان شد قد چون تیر خدنگم لیکن نه کمانی که ببازوی تو باشد
3 در تاب مرو گر دل گمگشتهٔ ما را گویند که در حلقهٔ گیسوی تو باشد
4 بیروی تو از هر دو جهان روی بتابم کز هر دو جهان قبلهٔ من روی تو باشد
1 ز حال بیخبرانت خبر نمیباشد بکوی خسته دلانت گذر نمیباشد
2 ز اشک و چهره مرا سیم و زر شود حاصل ولیک چشم تو بر سیم و زر نمیباشد
3 سری بکلبهٔ احزان ما فرود آور گرت ز نالهٔ ما دردسر نمیباشد
4 دو هفته هست که رفتی ولی بنامیزد مه دو هفته ازین خوبتر نمیباشد
1 تا چین آن دو زلف سمنسا پدید شد در چین هزار حلقهٔ سودا پدید شد
2 دیشب نگار مهوش خورشید روی من بگشود برقع از رخ و غوغا پدید شد
3 زلفت چو مار خم زد و عقرب طلوع کرد روی چو مه نمود و ثریا پدید شد
4 اشکم ز دیده قصهٔ طوفان سوال کرد چشمم جواب داد که از ما پدید شد
1 مرا ای بخت یاری کن چو یار از دست بیرون شد بده صبری درین کارم که کار از دست بیرون شد
2 نگارین دست من بگرفت و از دست نگارینش دلم خون گشت و زین دستم نگار از دست بیرون شد
3 شکنج افعی زلفش که با من مهره میبازد بریزم مهره مهر ار چه ما را ز دست بیرون شد
4 من آنگه بختیار آیم که یارم بختیار آید ولی از بخت یاری کو چو یار از دست بیرون شد
1 دامن گل نبرد هر که ز خار اندیشد مهره حاصل نکند هر که ز مار اندیشد
2 در نیارد بکف آنکس که ز دریا ترسد نخورد باده هرآنکو ز خمار اندیشد
3 هر کرا نقش نگارنده مصور گردد نقش دیوار بود کو ز نگار اندیشد
4 تو چه یاری که نداری غم و اندیشهٔ یار یاری آنست که یار از غم یار اندیشد
1 هر که او را قدمی هست ز سر نندیشد وانکه او را گهری هست ز زر نندیشد
2 عجب از لاله دلسوخته کو در دم صبح از خروشیدن مرغان سحر نندیشد
3 آنکه کام دل او ریختن خون منست از دل ریش من خسته جگر نندیشد
4 هر که خاطر بکسی داد چه بیمش ز خطر کانکه رفت از پی خاطر ز خطر نندیشد
1 اسیر قید محبت ز جان نیندیشد قتیل ضربت عشق از سنان نیندیشد
2 غریق بحر مودت ز سیل نگریزد حریق آتش مهر از دخان نیندیشد
3 شکار دانهٔ هستی ز دام سر نکشد مقیم خانهٔ رندی ز خان نیندیشد
4 ز های و هوی رقیبان چه غم که شبرو عشق ز های و هوی سگ پاسبان نیندیشد
1 گر دلم روز وداع از پی محمل میشد تو مپندار که آن دلبرم از دل میشد
2 هیچ منزل نشود قافله از آب جدا زانکه پیش از همه سیلاب بمنزل میشد
3 گفتم از محمل آن جان جهان برگردم پایم از خون دل سوخته در گل میشد
4 راستی هر که در آن سرو خرامان میدید همچو من فتنه بر آن شکل و شمائل میشد
1 ایکه از شرمت خوی از رخسارهٔ خور میچکد چون سخن میگوئی از لعل تو گوهر میچکد
2 زان لب شیرین چو میآرم حدیثی در قلم از نی کلکم نظر کن کاب شکر میچکد
3 دامن گردون پر از خون جگر بینم بصبح بسکه در مهر تو اشک از چشم اختر میچکد
4 چون عقیق گوهر افشان تو میآرم بیاد در دمم سیم مذاب از دیده بر زر میچکد