نور رویت تاب در شمع شبستان از خواجوی کرمانی غزل 381
1. نور رویت تاب در شمع شبستان افکند
اشکم آتش در دل لعل بدخشان افکند
1. نور رویت تاب در شمع شبستان افکند
اشکم آتش در دل لعل بدخشان افکند
1. ترکم از غمزه چو ناوک بکمان در فکند
ای بسا فتنه که هر دم بجهان در فکند
1. آنکه هرگز نظری با من شیدا نکند
نتواند که مرا بی سر و بی پا نکند
1. هیچکس نیست که وصل تو تمنا نکند
یا جفا بر من دلخستهٔ شیدا نکند
1. جان وطن بر در جانان چه کند گر نکند
تن خاکی طلب جان چه کند گر نکند
1. گمان مبر که دلم میل دوستان نکند
چرا که مرغ چمن ترک بوستان نکند
1. سنبلش غارت ایمان نکند چون نکند
لب لعلش مدد جان نکند چون نکند
1. چنانکه صید دل آن چشم آهوانه کند
پلنگ صید فکن قصد آهوان نکند
1. چون سایبان آفتاب از مشک تاتاری کند
روز من بد روز را همچون شب تاری کند
1. ماه من مشک سیه در دامن گل میکند
سایبان آفتاب از شاخ سنبل میکند
1. گمان مبر که در آفاق اهل حسن کمند
ولیک پیش وجود تو جمله کالعدمند
1. سوی دیرم نگذارند که غیرم دانند
ور سوی کعبه شوم راهب دیرم خوانند