1 آن فتنه چو برخیزد صد فتنه برانگیزد وان لحظه که بنشیند بس شور بپا خیزد
2 از خاک سر کویش خالی نشود جانم گر خون من مسکین با خاک برآمیزد
3 ای ساقی آتش روی آن آب چو آتش ده باشد که دلم آبی برآتش غم ریزد
4 با صوفیصافی گو در درد مغان آویز کان دل که بود صافی از درد نپرهیزد
1 آنکو به شکر ریزی شور از شکر انگیزد هر دم لب شیرینش شوری دگر انگیزد
2 گر زانکه ترش گردد ور تلخ دهد پاسخ از غایت شیرینی از لب شکر انگیزد
3 لؤلؤ ز صدف خیزد وین طرفه که هر ساعت از لعل گهر پوشش لؤلؤی تر انگیزد
4 از نافهٔ تاتاری بر مه فکند چنبر وانگه بسیه کاری مشک از قمر انگیزد
1 کسی کزان سر زلف دو تا نمیترسد معینست که از اژدها نمیترسد
2 مرا ز طعن ملامت گران مترسانید که برگ بید ز باد هوا نمیترسد
3 مریض شوق ز تیر ستم نمیرنجد قتیل عشق ز تیغ جفا نمیترسد
4 از آن دو جادوی عاشق کش تو میترسم کزان بترس که او از خدا نمیترسد
1 دلم از دست بشد تا بسر او چه رسد وین جگر سوخته را از گذر او چه رسد
2 از برم رفت و من بیدل ودین بر سر راه مترصد که پیامم ز بر او چه رسد
3 شد بچین سر زلف تو و این عین خطاست تا من دلشده را از سفر او چه رسد
4 خبرت هست که شب تا بسحر منتظرم بر سر کوی ستم تا خبر او چه رسد
1 این ترک زنگاریکمان از خیل خاقان میرسد وین مرغ فردوس آشیان از باغ رضوان میرسد
2 مجنون صاحب درد را لیلی عیادت میکند فرهاد شورانگیز را شیرین به مهمان میرسد
3 امروز دیگر ذره را خور مهربانی میکند وین لحظه گویی بنده را تشریف سلطان میرسد
4 آید سوی بیتالحزن از مصر بوی پیرهن جان عزیز من مگر دیگر به کنعان میرسد
1 خطی که بر سمن آن گلعذار بنویسد بنفشه نسخهٔ آن نوبهار بنویسد
2 نسیم باد صبا شرح آن خط ریحان به مشک بر ورق لاله زار بنویسد
3 بسا رساله که در باب اشک ما دریا بدیده بر گهر آبدار بنویسد
4 بروزگار تواند اسیر قید فراق که شمهئی ز غم روزگار بنویسد
1 گر سر صحبت این بی سر و پایت باشد بر سر و چشم من دلشده جایت باشد
2 پای اگر بر سر من مینهی اینک سر و چشم سرم آنجا بود ایدوست که پایت باشد
3 بنده چون زان تو و بنده سراخانهٔ تست هر زمان از چه سبب عزم سرایت باشد
4 بیگهست امشب و وقتی خوش و یاران سرمست در چنین وقت تمنای کجایت باشد
1 درد غم عشق را طبیب نباشد مکتب عشاق را ادیب نباشد
2 کشور تحقیق را امیر نخیزد خطبهٔ توحید را خطیب نباشد
3 با نفحات نسیم باد بهاران در دم صبح احتیاج طیب نباشد
4 در گذر از عمر آنکه پیش محبان عمر گرامی به جز حبیب نباشد
1 شام شکستگان را هرگز سحر نباشد وز روز تیره روزان تاریکتر نباشد
2 هر کو ز جان برآمد از دست دل ننالد وانکو ز پا درآمد در بند سر نباشد
3 پیر شرابخانه از بادهٔ مغانه تا بیخبر نگردد صاحب خبر نباشد
4 در بزم درد نوشان زهد و ورع نگنجد در عالم حقیقت عیب و هنر نباشد
1 روی نکو بی وجود ناز نباشد ناز چه ارزد اگر نیاز نباشد
2 راه حجاز ار امید وصل توان داشت بر قدم رهروان دراز نباشد
3 مست می عشق را نماز مفرمای کانکه نمیرد برو نماز نباشد
4 مطرب دستانسرای مجلس او را سوز بود گر چه هیچ ساز نباشد