گویند که صبرآتش عشقت از خواجوی کرمانی غزل 346
1. گویند که صبرآتش عشقت بنشاند
زان سرو قد آزاد نشستن که تواند
1. گویند که صبرآتش عشقت بنشاند
زان سرو قد آزاد نشستن که تواند
1. ماجرائی که دل سوخته میپوشاند
دیده یک یک همه چون آب فرو میخواند
1. دل بدست یار و غم در دل بماند
خارم اندر پای و پا در گل بماند
1. ما برکنار و با تو کمر در میان بماند
وان چشم پرخمار چنان ناتوان بماند
1. حدیث عشق ز ما یادگار خواهد ماند
بنای شوق ز ما استوار خواهد ماند
1. هر که را سکه درستست بزر باز نماند
وانکه از دست برون رفت بسر باز نماند
1. گل اندامی که گلگون میدواند
بدان نازک تنی چون میدواند
1. اگر ز پیش برانی مرا که برخواند
وگر مراد نبخشی که از تو بستاند
1. آن خط شب مثال که بر خور نوشتهاند
یا رب چه دلفریب و چه در خور نوشتهاند
1. رنج ما بردیم و گنج ارباب دولت بردهاند
خار ما خوردیم و ایشان گل بدست آوردهاند
1. خورشید را ز مشک زره پوش کردهاند
وانگه بهانه زلف و بنا گوش کردهاند