مرا ای بخت یاری کن چو از خواجوی کرمانی غزل 322
1. مرا ای بخت یاری کن چو یار از دست بیرون شد
بده صبری درین کارم که کار از دست بیرون شد
1. مرا ای بخت یاری کن چو یار از دست بیرون شد
بده صبری درین کارم که کار از دست بیرون شد
1. دامن گل نبرد هر که ز خار اندیشد
مهره حاصل نکند هر که ز مار اندیشد
1. هر که او را قدمی هست ز سر نندیشد
وانکه او را گهری هست ز زر نندیشد
1. اسیر قید محبت ز جان نیندیشد
قتیل ضربت عشق از سنان نیندیشد
1. گر دلم روز وداع از پی محمل میشد
تو مپندار که آن دلبرم از دل میشد
1. ایکه از شرمت خوی از رخسارهٔ خور میچکد
چون سخن میگوئی از لعل تو گوهر میچکد
1. یارش نتوان گفت که از یار بنالد
واندل نبود کز غم دلدار بنالد
1. نی ز دود دل پرآتش ما مینالد
تو مپندار که از باد هوا مینالد
1. لب چو بگشود ز تنگ شکرم یاد آمد
چون سخن گفت ز درج گهرم یاد آمد
1. ماه فرو رفت و آفتاب برآمد
شاهد سرمست من ز خواب برآمد
1. خسرو انجم بگه بام برآمد
یا مه خلخ بلب بام برآمد
1. وقت صبوح آن زمان که ماه برآمد
شاه من از طرف بارگاه برآمد