1 چو شام شد بشبستان باید کرد ز ماه نو طلب آفتاب باید کرد
2 لباس ازرق صوفی که عین زراقیست بخون چشم صراحی خضاب باید کرد
3 لب پیاله و رخسار مردم دیده ز عکس باده چو یاقوت ناب باید کرد
4 مفرح جگر خسته و دوای خمار ز لعل ساقی و جام شراب باید کرد
1 به دشمنان گله از دوستان نشاید کرد بمهرگان صفت بوستان نشاید کرد
2 بترک آن مه نامهربان نباید گفت کنار از آن بت لاغر میان نشاید کرد
3 مگر بموسم گل باغبان نمیداند که منع بلبل شیرین زبان نشاید کرد
4 بخواه دل که من خسته دل روان بدهم بدل مضایقه با دوستان نشاید کرد
1 ماه من دوش سر از جیب ملاحت برکرد روز روشن ز حیا چادر شب برسر کرد
2 اندکی گل برخ خوب نگارم مانست صبحدم باد صبا دامن او پر زر کرد
3 نتوانم که برآرم نفسی بی لب دوست که قضا جان مرا در لب او مضمر کرد
4 پسته را با دهن تنگ تو نسبت کردم رفت در خنده ز شادی مگرش باور کرد
1 جان توجه بروی مهوش کرد دل تمسک بزلف دلکش کرد
2 مهر رویش که آب آتش برد خاک بر دست آب و آتش کرد
3 آنکه کارم چو طره برهم زد همچو زلفم چرا مشوش کرد
4 ابرویش تا چه شد که پیوسته بر مه و مشتری کمانکش کرد
1 باز عزم شراب خواهم کرد ساز چنگ و رباب خواهم کرد
2 آتش دل چو آب کارم برد چارهٔ کار آب خواهم کرد
3 جامه در پیش پیر باده فروش رهن جام شراب خواهم کرد
4 از برای معاشران صبوح دل پرخون کباب خواهم کرد
1 مه را اگر از مشک ز ره پوش توان کرد تشبیه بدان زلف و بنا گوش توان کرد
2 چون شکر شیرین بشکر خنده در آری جان برخی آن لعل گهر پوش توان کرد
3 می تلخ نباشد چو ز دست تو ستانند کز دست تو گر زهر بود نوش توان کرد
4 حاجت بقدح نیست که ارباب خرد را از جام لبت واله و مدهوش توان کرد
1 بی لاله رخان روی بصحرا نتوان کرد بی سرو قدان میل تماشا نتوان کرد
2 کام دلم آن پسته دهانست ولیکن زان پسته دهان هیچ تمنا نتوان کرد
3 گفتم مرو از دیدهٔ موج افکن ما گفت پیوسته وطن برلب دریا نتوان کرد
4 چون لاله دل از مهرتوان سوختن اما اسرار دل سوخته پیدا نتوان کرد
1 پشت بر یار گمان ابرو ما نتوان کرد خویشتن را هدف تیر بلا نتوان کرد
2 کشتهٔ تیغ ملامت برضا نتوان شد حذر از ضربت شمشیر قضا نتوان کرد
3 گر چه از ما بخطا روی بپیچید و برفت ترک آن ترک ختائی بخطا نتوان کرد
4 قامتش را به صنوبر نتوان خواندن از آنک نسبت سرو خرامان بگیا نتوان کرد
1 بر سر کوی تو اندیشهٔ جان نتوان کرد پیش لعلت صفت زادهٔ کان نتوان کرد
2 مهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان که به گل چشمهٔ خورشید نهان نتوان کرد
3 از میانت سر موئی ز کمر پرسیدم گفت کان نکتهٔ باریک عیان نتوان کرد
4 با تو صد سال زبان قلم ار شرح دهد شمهئی از غم عشق تو بیان نتوان کرد
1 هر کو چو شمع ز آتش دل تاج سر نکرد سر در میان مجلس عشاق برنکرد
2 برخط عشق ماه رخان چون قلم کسی ننهاد سر که همچو قلم ترک سرنکرد
3 آنکس شکست قلب که بیمش ز جان نبود وان یافت زندگی که ز کشتن حذر نکرد
4 سر برنکرد پیش سرافکندگان عشق چون شمع هر که سرکشی از سر بدر نکرد