1 چون مرا دیده بر آن آتش رخسار افتد آتشم بردل پرخون جگر خوار افتد
2 مکن انکار من ایخواجه گرم کار افتاد زانکه معذور بود هر که در این کار افتد
3 برمن خسته مزن تیر ملامت بسیار که درین منزل ازین واقعه بسیار افتد
4 گر چو فرهاد ز مژگان گهرافشان گردم ای بسا لعل که در دامن کهسار افتد
1 از باد صبا در سر زلفش چو خم افتد صد عاشق دلسوخته در بحر غم افتد
2 مشتاق حرم گر بزند آه جگر سوز آتش بمغیلان و دخان در حرم افتد
3 در هر طرفت هست بسی خسته و مجروح لیکن چو منت عاشق دلخسته کم افتد
4 چون قصهٔ اندوه فراق تو نویسم گر دم بزنم آتش دل در قلم افتد
1 چون طره عنبر شکنش در شکن افتد از سنبل تر سلسله برنسترن افتد
2 دانی که عرق بر رخ خوبش بچه ماند چون ژاله که بر برگ گل یاسمن افتد
3 کام دل شوریده ز لعل تو برآرم گر چین سر زلف تو در دست من افتد
4 چون وقت سحر گل بشکر خنده درآید از بلبل شوریده فغان در چمن افتد
1 هر کرا یار یار میافتد مقبل و بختیار میافتد
2 ای بسا در که از محیط سرشک هر دمم در کنار میافتد
3 عقرب او چو حلقه میگردد تاب در جان مار میافتد
4 شام زلفش چو میرود در چین شور در زنگبار میافتد
1 مه چنین دلستان نمیافتد سرو از اینسان روان نمیافتد
2 زان دهان نکتهئی نمیشنوم که یقین درگمان نمیافتد
3 هیچ از او در میان نمیآید که کمر در میان نمیافتد
4 عجب از پادشه که سایهٔ او بر سر پاسبان نمیافتد
1 لطافت دهنش در بیان نمیگنجد حلاوت سخنش در زبان نمیگنجد
2 معانئی که مصور شود ز صورت دوست ز من مپرس که آن در بیان نمیگنجد
3 از آن چو کلک ز شستم بجست و گوشه گرفت که تیرقامت اودر کمان نمی گنجد
4 جهان پرست ز دردیکشان مجلس او اگر چه مجلس او در جهان نمیگنجد
1 اگر آن ماه مهربان گردد غم دل غمگسار جان گردد
2 آنکه چون نامش آورم بزبان همه اجزای من زبان گردد
3 ور کنم یاد ناوک چشمش مو بر اعضای من سنان گردد
4 چون کنم نقش ابرویش بردل قد چون تیر من کمان گردد
1 ز جام عشق تو عقلم خراب میگردد ز تاب مهر تو جانم کباب میگردد
2 مرا دلیست که دائم بیاد لعل لبت بگرد ساقی و جام شراب میگردد
3 هلاک خود بدعا خواستم ولی چکنم که دیر دعوت من مستجاب میگردد
4 دلست کاین همه خونم ز دیده میبارد پرست کافت جان عقاب میگردد
1 چه بادست اینکه میآید که بوی یار ما دارد صبا در جیب گوئی نافهٔ مشک ختا دارد
2 بطرف بوستان هرکس بیاد چشم میگونش مدام ار می نمینوشد قدح بر کف چرا دارد
3 چو یار آشنا از ما چنان بیگانه میگردد شود جانان خویش آنکس که جانی آشنا دارد
4 از آن دلبستگی دارد دل ما با سر زلفش که هرتاری ز گیسویش رگی با جان ما دارد