بر سر کوی تو اندیشهٔ از خواجوی کرمانی غزل 286
1. بر سر کوی تو اندیشهٔ جان نتوان کرد
پیش لعلت صفت زادهٔ کان نتوان کرد
1. بر سر کوی تو اندیشهٔ جان نتوان کرد
پیش لعلت صفت زادهٔ کان نتوان کرد
1. هر کو چو شمع ز آتش دل تاج سر نکرد
سر در میان مجلس عشاق برنکرد
1. سپیدهدم که صبا بر چمن گذر میکرد
دل مرا ز گلستان جان خبر میکرد
1. طوطی از پستهٔ تنگ تو شکر گرد آورد
چشمم از درج عقیق تو گهر گرد آورد
1. سوز غم تو آتشم از جان بر آورد
مهر تو دودم از دل بریان بر آورد
1. من خاک آن بادم که او بوی دلارام آورد
در آتشم ز آب رخش کاب رخ من میبرد
1. گل نهالی به بوستان آورد
مرغ را باز در فغان آورد
1. کس نیست که دست من غمخوار بگیرد
یا دادم از آن دلبر عیار بگیرد
1. چون خط تو گرد رخ گلرنگ بگیرد
سرحد ختن خیل شه زنگ بگیرد
1. دلم دیده از دوستان برنگیرد
که بلبل دل از بوستان برنگیرد
1. دلم که حلقهٔ گیسوی یار میگیرد
درون حلقه نشستست و مار میگیرد
1. طوطی چو سخن گوئی پیش شکرت میرد
طوبی چو روان گردی بر رهگذرت میرد