1 هیچ داری خبر ای یار که آن یار برفت یا شنیدی ز کسی کان بت عیار برفت
2 غم کارم بخور امروز که شد کار از دست دلم این لحظه نگهدار که دلدار برفت
3 که کند چارهام این لحظه که بیچاره شدم که دهد یاریم امروز که آن یار برفت
4 جهد کردم که ز دل بو که برآید کاری چکنم کاین دل محنت زده از کار برفت
1 ترک من ترک من بی سر و پا کرد و برفت جگرم را هدف تیر بلا کرد و برفت
2 چون سر زلف پریشان من سودائی را داد بر باد و فرو هشت و رها کرد و برفت
3 خلعت وصل چو بر قامت من راست ندید برتنم پیرهن صبر قباکرد و برفت
4 عهد میکرد که از کوی عنایت نروم عاقبت قصد دل خسته ما کرد و برفت
1 ابر نیسان باغ را در لؤلؤی لالا گرفت باد بستان دشت را در عنبر سارا گرفت
2 چون گل صد برگ بزم خسروانی ساز کرد بلبل خوش نغمه آهنگ هزار آوا گرفت
3 زاهد خلوت نشین چون غنچه خرگه زد بباغ از صوامع رخت بربست و ره صحرا گرفت
4 ابر را بنگر که لاف در فشانی میزند بسکه از چشمم بدامن لؤلؤی لالا گرفت
1 سنبلش برگ ارغوان بگرفت سبزهاش طرف گلستان بگرفت
2 برشکر طوطیش نشیمن کرد بر قمر زاغش آشیان بگرفت
3 دور از آن روی بوستان افروز لاله را دل ز بوستان بگرفت
4 چون شبش گرد ماه خرمن کرد آه من راه کهکشان بگرفت
1 بر مه از سنبل پر چین تو پر چین بگرفت چه خطا رفت که ابروی کژت چین بگرفت
2 گرد مشکست که گرد گل رویت بدمید یا بنفشهست که پیرامن نسرین بگرفت
3 لشکر زنگ ز سرحد ختن بیرون تاخت بختا برد خط و مملکت چین بگرفت
4 بسکه در دیدهٔ من کرد خیال تو نزول راه بر مردمک چشم جهان بین بگرفت
1 چو آن فتنه از خواب سر بر گرفت صراحی طلب کرد و ساغر گرفت
2 سمن قرطهٔ فستقی چاک زد چو او پرنیان در صنوبر گرفت
3 بنفشه ببرگ سمن برشکست جهان نافهٔ مشک اذفر گرفت
4 برآتش فکند از خم طرهٔ عود نسیم صبا بوی عنبر گرفت
1 سپیده دم که جهان بوی نوبهار گرفت صبا نسیم سر زلف آن نگار گرفت
2 بگاه بام دلم در نوای زیر آمد چو بلبل سحری نالهای زار گرفت
3 چو آن نگار جفا پیشه دست من نگرفت بسا که چهرهام از خون دل نگار گرفت
4 سرشک بود که او روی ما نگه میداشت چه اوفتاد که او هم ز ما کنار گرفت
1 دردا که یار در غم و دردم بماند و رفت ما را چو دود بر سر آتش نشاند و رفت
2 مخمور بادهٔ طرب انگیز شوق را جامی نداد و زهر جدائی چشاند و رفت
3 گفتم مگر بحیله بقیدش در آورم از من رمید و توسن بختم رماند و رفت
4 چون صید او شدم من مجروح خسته را در بحر خون فکند و جنیبت براند و رفت
1 نوبت زدند و مرغ سحر بانگ صبح گفت مطرب بگوی نوبت عشاق در نهفت
2 دل را چو لاله از میگلگون شکفته دار اکنون که لاله پرده برافکند و گل شکفت
3 خواهی که سرفراز شوی همچو زلف یار در پای یار سرکش خورشید چهره افت
4 هر کس که دید قامت آنسرو سیمتن ای بس که خاک پای صنوبر بدیده رفت
1 ای جان جهان جان وجهان برخی جانت داریم تمنای کناری ز میانت
2 چون وصف دهان تو کنم زانکه در آفاق من هیچ ندیدم به لطافت چو دهانت
3 گو شرح تو ای آیت خوبی دگری گوی زان باب که من عاجزم از کنه بیانت
4 گرمدعی از نوک خدنگت سپر انداخت من سینه سپر ساختهام پیش سنانت