1 گرچه کاری چو عشقبازی نیست بگذر از وی که جای بازی نیست
2 بحقیقت بدان که قصه عشق پیش صاحبدلان مجازی نیست
3 چون نواهای دلکش عشاق هیچ دستان بدلنوازی نیست
4 ملک محمودی از کجا یابی اگرت سیرت ایازی نیست
1 مشنو که مرا با لب لعلت هوسی نیست کاندر شکرستان شکری بی مگسی نیست
2 کس نیست که در دل غم عشق تو ندارد کانرا که غم عشق کسی نیست کسی نیست
3 باز آی که با هم نفسی خوش بنشینیم کز عمر کنون حاصل ما جز نفسی نیست
4 تنها نه مرا با رخ و زلفت هوسی هست کامروز کسی نیست که صاحب هوسی نیست
1 هیچ دل نیست که میلش بدلارائی نیست ضایع آن دیده که برطلعت زیبائی نیست
2 اگر از دوست تمنای تو چیز دگرست اهل دل را به جز از دوست تمنائی نیست
3 ای تماشاگه جان عارض شهرآرایت بجز از روی تو در شهر تماشائی نیست
4 ظاهر آنست که برصفحهٔ منشور جمال مثل ابروی دلارای تو طغرائی نیست
1 بر سر کوی خرابات محبت کوئیست که مرا بر سر آن کوی نظر بر سوئیست
2 دهنش یکسر مویست و میانش یک موی وز میان تن من تا بمیانش موئیست
3 ابروی او که ز چشمم نرود پیوسته نه کمانیست که شایستهٔ هر بازوئیست
4 مرهمی از من مجروح مدارید دریغ که دلم خستهٔ پیکان کمان ابروئیست
1 دیشب دلم ز ملک دو عالم خبر نداشت جانم ز غم برآمد و از غم خبر نداشت
2 آنرا که بود عالم معنی مسخرش دیدم به صورتی که ز عالم خبر نداشت
3 دلخستهئی که کشته شمشیر عشق شد زخمش بجان رسید و ز مرهم خبرنداشت
4 مستسقی که تشنهٔ دریای وصل بود بگذشت آبش از سر و از یم خبر نداشت
1 کاروان خیمه به صحرا زد و محمل بگذشت سیلم از دیده روان گشت و ز منزل بگذشت
2 ناقه بگذشت و مرا بیدل و دلبر بگذاشت ای رفیقان بشتابید که محمل بگذشت
3 ساربان گو نفسی با من دلخسته بساز کاین زمان کار من از قطع منازل بگذشت
4 نتواند که بدوزد نظر از منظر دوست هر کرا در نظر آن شکل و شمایل بگذشت
1 ای قمر تابی از بناگوشت شکر آبی ز چشمهٔ نوشت
2 جاودان مست چشم می گونت واهوان صید خواب خرگوشت
3 خسرو آسمان حلقه نمای حلقه در گوش حلقه در گوشت
4 آن خط سبز هیچ دانی چیست که دمید از عقیق در پوشت
1 لعل شیرین تو وصفش بر شکر باید نوشت مهر رخسار تو شرحش بر قمر باید نوشت
2 ماجرای اشکم از روی تناسب یک بیک مردم دریا نشین را بر گهر باید نوشت
3 هر چه در باب در میخانه چشمم نظم داد گو مغان بر دیر بنویسند اگر باید نوشت
4 ایکه وصف روی زردم در قلم میآوری سیم اگر بی وجه میباشد بزر باید نوشت
1 منزل ار یار قرینست چه دوزخ چه بهشت سجده گه گر بنیازست چه مسجد چه کنشت
2 جای آسایش مشتاق چه هامون و چه کوه رهزن خاطر عشاق چه زیبا و چه زشت
3 عشقبازی نه ببازیست که دانندهٔ غیب عشق در طینت آدم نه به بازیچه سرشت
4 تا چه کردم که ز بدنامی و رسوائی من ساکن دیر مغانم بخرابات نهشت
1 ز کفر زلفت ایمان میتوان یافت ز لعلت آب حیوان میتوان یافت
2 قدت را رشک طوبی میتوان گفت رخت را باغ رضوان میتوان یافت
3 ز نقشت صورت جان میتوان بست ز لعلت جوهر جان میتوان یافت
4 بگاه جلوه برطرف گلستان ترا سرو خرامان میتوان یافت