نوبت زدند و مرغ سحر بانگ از خواجوی کرمانی غزل 227
1. نوبت زدند و مرغ سحر بانگ صبح گفت
مطرب بگوی نوبت عشاق در نهفت
1. نوبت زدند و مرغ سحر بانگ صبح گفت
مطرب بگوی نوبت عشاق در نهفت
1. ای جان جهان جان وجهان برخی جانت
داریم تمنای کناری ز میانت
1. بحز از کمر ندیدم سر موئی از میانت
بجز از سخن نشانی نشنیدم از دهانت
1. ز عشق غمزه و ابروی آن صنم پیوست
امام شهر بمحراب میرود سرمست
1. خنک آن باد که باشد گذرش بر کویت
روشن آن دیده که افتد نظرش بر رویت
1. برون ز جام دمادم مجوی این دم هیچ
بجز صراحی و مطرب مخوا همدم هیچ
1. میانش موئی و شیرین دهان هیچ
ازین موئی می بینم وز آن هیچ
1. بنوش لعل مذاب از زمردین اقداح
ببین که جوهر روحست در قدح یا راح
1. حیات بخش بود باده خاصه وقت صبوح
که راح را بود آندم خواص جوهر روح
1. به بوی زلف تو دادم دل شکسته به باد
بیا که جان عزیزم فدای بوی تو باد
1. یاد باد آنکو مرا هرگز نگوید یاد باد
کی رود از یادم آنکش من نمیآیم بیاد
1. پیه سوز چشم من سرشمع ایوان تو باد
جان من پروانهٔ شمع شبستان تو باد