1 روضهٔ خلد برین بستانسرائی بیش نیست طوطی خوش خوان جان دستانسرائی بیش نیست
2 گنبد گردندهٔ پیروزه یعنی آسمان در جهان آفرینش آسیائی بیش نیست
3 بگذر از کیوان که آن هندوی پیر سالخورد با علو قدر وتمکین بز بهائی بیش نیست
4 قاضی دیوان اعلی را که خوانی مشتری در حقیقت چون ببینی پارسائی بیش نیست
1 حذر کن ز یاری که یاریش نیست بشودست از آنکو نگاریش نیست
2 چه ذوقش بود بلبل ار در چمن گلی دارد و گلعذاریش نیست
3 خرد راستی را نهالی خوشست ولیکن به جز صبر باریش نیست
4 مبر نام مستی که شرب مدام بود کار آنکس که کاریش نیست
1 ورطهٔ پر خطر عشق ترا ساحل نیست راه پر آفت سودای ترا منزل نیست
2 گر شوم کشته بدانید که در مذهب عشق خونبهای من دلسوخته بر قاتل نیست
3 نشود فرقت صوری سبب منع وصال زانکه در عالم معنی دو جهان حائل نیست
4 میل خوبان نه من بی سر و پا دارم و بس کیست آنکو برخ سرو قدان مایل نیست
1 آن نگینی که منش میطلبم با جم نیست وان مسیحی که منش دیدهام از مریم نیست
2 آنکه از خاک رهش آدم خاکی گردیست ظاهرآنست که از نسل بنی آدم نیست
3 گر چه غم دارم و غمخوار ندارم لیکن شاد از آنم که مرا از غم عشقش غم نیست
4 دوش رفتم بدر دیر و مرا مغبچگان چون سگ از پیش براندند که این محرم نیست
1 اگر ترا غم امثال ما بود غم نیست که درد را چو امید دوا بود غم نیست
2 دوا پذیر نباشد مریض علت شوق ولی چو روی مرض در شفا بود غم نیست
3 کنون که کشتی ما در میان موج افتاد اگر چنانکه مجال شنا بود غم نیست
4 صفا ز بادهٔ صافی طلب که صوفی را بجای جامه صوف ار صفا بود غم نیست
1 اهل دل را از لب شیرین جانان چاره نیست طوطی خوش نغمه را از شکرستان چاره نیست
2 گر دلم نشکیبد از دیدار مه رویان رواست ذره را از طلعت خورشید رخشان چاره نیست
3 صبحدم چون گل بشکر خنده بگشاید دهن از خروش و نالهٔ مرغ سحرخوان چاره نیست
4 تا تودر چشمی مرا از گریه خالی نیست چشم ماه چون در برج آبی شد ز باران چاره نیست
1 کدام دل که گرفتار و پای بند تو نیست کدام صید که در آرزوی بند تو نیست
2 نه من به بند کمند تو پای بندم و بس کسی بشهر نیامد که شهر بند تو نیست
3 ترا بقید چه حاجت که صید وحشی را بهیچ روی خلاص از خم کمند تو نیست
4 ضرورتست که پیش تو پنجه نگشایم مرا که قوت بازوی زورمند تو نیست
1 در سر زلف سیاه تو چه سوداست که نیست وز غم عشق تو در شهر چه غوغاست که نیست
2 گفتی از لعل من امروز تمنای تو چیست در دلم زان لب شیرین چه تمناست که نیست
3 بجز از زلف کژت سلسله جنبان دلم خم زلف تو گواه من شیداست که نیست
4 پای بند غم سودای تو مسکین دل من نتوان گفت که این طلعت زیباست که نیست
1 شمع ما مامول هر پروانه نیست گنج ما محصول هر ویرانه نیست
2 کی شود در کوی معنی آشنا هر که او از آشنا بیگانه نیست
3 ترک دام و دانه کن زیرا که مرغ هیچ دامی در رهش جز دانه نیست
4 در حقیقت نیست در پیمان درست هر که او با ساغر و پیمانه نیست
1 شمع ما شمعیست کو منظور هر پروانه نیست گنج ما گنجیست کو در کنج هر ویرانه نیست
2 هر کرا سودای لیلی نیست مجنون آنکسست ورنه مجنون را چو نیکو بنگری دیوانه نیست
3 چشم صورت بین نبیند روی معنی را بخواب زانکه در هر کان درو در هر صدف دردانه نیست
4 حاجیانرا کعبه بتخانهست و ایشان بت پرست ور بینی در حقیقت کعبه جز بتخانه نیست