1 ای بر عذار مهوشت آن زلف پرشکست چون زنگئی گرفته بشب مشعلی بدست
2 وی طاق آسمانی محراب ابرویت پیوسته گشته خوابگه جادوان مست
3 همچون بلال برلب کوثر نشسته است خال لب تو گر چه سیاهیست بت پرست
4 بنشستی و فغان ز دل ریش من بخاست قامت بلند و دستهٔ ریحان تازه پست
1 ترا با ما اگر صلحست جنگست نمی دانم دگر بار این چه ینگست
2 به نقلی زان دهان کامم برآور نه آخر پسته در بازار تنگست
3 چرا این قامت همچون کمانم ز چشم افکندهئی گوئی خدنگست
4 ز اشکم سنگ میگردد ولیکن نمیگردد دلت یا رب چه سنگست
1 ابروی تو طاقست که پیوسته هلالست ز آنرو که هلال ار نشود بدر محالست
2 بر روی تو خال حبشی هر که ببیند گوید که مگر خازن فردوس بلالست
3 پیوسته هلالست ترا حاجب خورشید وین طرفه که چشم سیهت ابن هلالست
4 آن دل که سفر کرده بچین سر زلفت یا رب که در آن شام غریبان به چه حالست
1 رخت خورشید را یات جمالست خطت تفسیر آیات کمالست
2 هلال ارزانکه هر مه بدر گردد چرا پیوسته ابرویت هلالست
3 خیالت بسکه میآید بچشمم اگر خوابم بچشم آید خیالست
4 چو داند حال او کز تشنگی مرد کسی کو برلب آب زلالست
1 حسن تو نهایت جمالست لطف تو بغایت کمالست
2 با زلف تو هر که را سری هست سر در قدم تو پایمالست
3 بی روی تو زندگی حرامست وز دست تو جام می حلالست
4 باز آی که بی رخ تو ما را از صحبت خویشتن ملالست
1 خطت که کتابهٔ جمالست سرنامهٔ نامه کمالست
2 ماهی تو و مشتریت مهرست شاهی تو و حاجبت هلالست
3 آن خال سیاه هندو آسا هندوچهٔ گلشن جمالست
4 از مویه تنم بسان مویست وز ناله دلم بشکل نالست
1 هرکه مجنون نیست از احوال لیلی غافلست وانکه مجنون را بچشم عقل بیند عاقلست
2 قرب صوری در طریق عشق بعد معنویست عاشق ار معشوق را بی وصل بیند واصلست
3 اهل معنی را از او صورت نمیبندد فراق وانکه این صورت نمیبندد ز معنی غافلست
4 کی بمنزل ره بری تا نگذری از خویش ازآنک ترک هستی در ره مستی نخستین منزلست
1 این چنین صورت گر از آب و گلست چون بمعنی بنگری جان و دلست
2 نرگسش خونخوارهئی بس دلرباست سنبلش شوریدهئی بس پر دلست
3 هندوی زلفش سیه کاری قویست زنگی خالش سیاهی مقبلست
4 هر چه گفتم جز ثنایش ضایعست هر چه جستم جز رضایش باطلست
1 ای من ز دو چشم نیم مستت مست وز دست تو رفته عقل و دین از دست
2 بنشین که نسیم صبحدم برخاست برخیز که نوبت سحر بنشست
3 با روی تو رونق قمر گم شد وز لعل تو قیمت شکر بشکست
4 گوئی در فتنه و بلا بگشود نقاش ازل که نقش رویت بست
1 ترا که موی میان هم وجود و هم عدمست دو زلف افعی ضحاک و چهره جام جمست
2 بتیرگی شده آشفتهتر حقیقت شرع سواد زلف تو گوئی که رای بوالحکمست
3 ز دور چرخ شبی این سوال میکردم که از زمانه مرا خود نصیب جمله غمست
4 بطیره گفت نبینی سپهر کاسه مثال ز بهر خوردن خون تو جمله تن شکمست