هرکه مجنون نیست از احوال از خواجوی کرمانی غزل 155
1. هرکه مجنون نیست از احوال لیلی غافلست
وانکه مجنون را بچشم عقل بیند عاقلست
1. هرکه مجنون نیست از احوال لیلی غافلست
وانکه مجنون را بچشم عقل بیند عاقلست
1. این چنین صورت گر از آب و گلست
چون بمعنی بنگری جان و دلست
1. ای من ز دو چشم نیم مستت مست
وز دست تو رفته عقل و دین از دست
1. ترا که موی میان هم وجود و هم عدمست
دو زلف افعی ضحاک و چهره جام جمست
1. دوش پیری ز خرابات برون آمد مست
دست در دست جوانان و صراحی در دست
1. سحرگه ماه عقرب زلف من مست
درآمد همچو شمعی شمع در دست
1. دیشب درآمد از درم آنماه چهره مست
مانند دستهٔ گل و گلدستهئی بدست
1. اگر چه بلبل طبعم هزار دستانست
حدیث من گل صد برگ گلشن جانست
1. نظری کن اگرت خاطر درویشانست
که جمال تو ز حسن نظر ایشانست
1. آن جوهر جانست که در گوهر کانست
یا می که درو خاصیت جوهر جانست
1. دلم با مردم چشمت چنانست
که پنداری که خونشان در میانست
1. مرا یاقوت او قوت روانست
ولی اشکم چو یاقوت روانست