1 بیمار چشم مست تو رنجور خوشترست لفظ خوشت ز لؤلؤ منثور خوشترست
2 عکس رخ تو در شکن طرهٔ سیاه از نور شمع در شب دیجور خوشترست
3 صحبت خوشست لیکن اگر نیک بنگری جادوی ناتوان تو رنجور خوشترست
4 بشکن خمار من بلب لعل جانفزای کان چشم مست تست که مخمور خوشترست
1 در خنده آن عقیق شکرریز خوشترست در حلقه آن کمند دلاویز خوشترست
2 فرهاد را ز شکر شیرین حکایتی از خسروی ملکت پرویز خوشترست
3 بر روی خاک تکیه گه دردمند عشق از خوابگاه اطلس گلریز خوشترست
4 دیگر حدیث کوثر و سرچشمهٔ حیات مشنو که بادهٔ طرب انگیز خوشترست
1 زاهد مغرور اگر در کعبه باشد فاجرست وانکه اقرارش به بترویان نباشد کافرست
2 چون توانم کز حضورش کام دل حاصل کنم کانزمان از خویش غائب میشوم کو حاضرست
3 زنده دل آن کشته کو جان پیش چشمش داده است تندرست آن خسته کو بر درد عشقش صابرست
4 عاقبت بینی که کارش در هوا گردد بلند ذرهٔ سرگشته کو در مهرورزی ماهرست
1 فروغ عارض او یا سپیده سحرست که رشک طلعت خورشید و طیرهٔ قمرست
2 لطیفهئیست جمالش که از لطافت و حسن ز هر چه عقل تصور کند لطیفترست
3 برون ز نرگس پرخواب و روی چون خور دوست گمان مبر که مرا آرزوی خواب و خورست
4 ز هر که از رخ زیبای او خبر پرسم چونیک بنگرم آنهم ز شوق بیخبرست
1 این همه مستی ما مستی مستی دگرست وین همه هستی ما هستی هستی دگرست
2 خیز و بیرون ز دو عالم وطنی حاصل کن که برون از دو جهان جای نشستی دگرست
3 گفتم از دست تو سرگشتهٔ عالم گشتم گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست
4 تا صبا قلب سر زلف تو در چین بشکست هر زمان بر من دلخسته شکستی دگرست
1 جان هر زنده دلی زنده بجانی دگرست سخن اهل حقیقت ز زبانی دگرست
2 خیمه از دایرهٔ کون و مکان بیرون زن زانکه بالاتر ازین هر دو مکانی دگرست
3 در چمن هست بسی لاله سیراب ولی ترک مه روی من از خانهٔ خانی دگرست
4 راستی راز لطافت چو روان میگردی گوئیا سرو روان تو روانی دگرست
1 بوستان طلعتش را نوبهاری دیگرست چشمم از عکس جمالش لاله زاری دیگرست
2 از میان جان من هرگز نمیگیرد کنار گر چه هر ساعت میانش در کناری دیگرست
3 تا لب میگون او در داد جان را جام می چشم مست نیمخوابش را خماری دیگرست
4 عاشقانرا با طریق زهد و تقوی کار نیست زاهدی در مذهب عشاق کاری دیگرست
1 آن نه رویست مگر فتنهٔ دور قمرست وان نه زلفست و بنا گوش که شام و سحرست
2 ز آرزوی کمرت کوه گرفتم هیهات کوه را گرچه ز هر سوی که بینی کمرست
3 مردم چشمم ارت سرو سهی میخواند روشنم شد که همان مردم کوته نظرست
4 اشک را چونکه بصد خون جگر پروردم حاصلم از چه سبب زو همه خون جگرست
1 ز آتشکده و کعبه غرض سوز ونیاز است وآنجا که نیاز است چه حاجت به نماز است
2 بی عشق مسخر نشود ملک حقیقت کآن چیز که جز عشق بود عین مجاز است
3 چون مرغ دل خستهٔ من صید نگردد هر گاه که بینم که در میکده باز است
4 آن کس که بود معتکف کعبهٔ قربت در مذهب عشاق چه محتاج حجاز است
1 از لعل آبدار تو نعلم برآتشست زان رو دلم چو زلف سیاهت مشوشست
2 دیشب بخواب زلف خوشت را کشیدهام زانم هنوز رشتهٔ جان در کشاکشست
3 هر لحظه دل به حلقهٔ زلفت کشد مرا یا رب کمند زلف سیاهت چه دلکشست
4 چون لعل آبدار تو از روی دلبری آبیست عارض تو که در عین آتشست