1 دلبرا خورشیدتابان ذرهئی از روی تست اهل دلرا قبله محراب خم ابروی تست
2 تا شبیخون برد هندوی خطت بر نیمروز شاه هفت اقلیم گردون بندهٔ هندوی تست
3 شهسوار گنبد پیروزه یعنی آفتاب بارها افتاده در پای سگان کوی تست
4 ذرهئی گفتم ز مهرت سایه از من برمگیر کافتاب خاوری در سایهٔ گیسوی تست
1 پیش صاحبنظران ملک سلیمان بادست بلکه آنست سلیمان که ز ملک آزادست
2 آنکه گویند که برآب نهادست جهان مشنو ای خواجه که چون درنگری بر بادست
3 هر نفس مهر فلک بر دگری میافتد چه توان کرد چون این سفله چنین افتادست
4 دل درین پیرزن عشوه گر دهر مبند کاین عروسیست که در عقد بسی دامادست
1 جانم از بادهٔ لعل تو خراب افتادست دلم از آتش هجر تو کباب افتادست
2 گر چه خواب آیدت ای فتنهٔ مستان در چشم هر که از چشم و رخت بی خور و خواب افتادست
3 باز مرغ دل من در گره زلف کژت همچو کبکیست که در چنگ عقاب افتادست
4 ای که بالای بلند تو بلای دل ماست دلم از چشم تو در عین عذاب افتادست
1 بستهٔ بند تو از هر دو جهان آزادست وانکه دل بر تو نبستست دلش نگشادست
2 عارضت در شکن طره بدان میماند کافتابیست که در عقدهٔ راس افتادست
3 زلف هندو صفتت لیلی و عقلم مجنون لب جانبخش تو شیرین و دلم فرهادست
4 سرو را گر چه ببالای تو مانندی نیست بنده با قد تواز سرو سهی آزادست
1 رمضان آمد و شد کار صراحی از دست بدرستی که دل نازک ساغر بشکست
2 من که جز باده نمیبود بدستم نفسی دست گیرید که هست این نفسم باد بدست
3 آنکه بی مجلس مستان ننشستی یکدم این زمان آمد و در مجلس تذکیر نشست
4 ماه نو چون ز لب بام بدیدم گفتم ایدل از چنبر این ماه کجا خواهی جست
1 بشکست دل تنگ من خسته کزین دست مشاطه سر زلف پریشان تو بشکست
2 دارم ز میان تو تمنای کناری خود را چو کمر گر چه به زر بر تو توان بست
3 عمری و بافسوس ز دستت نتوان داد عمر ار چه به افسوس برون میرود از دست
4 از دیده بیفتاده سرشکم که بشوخی بر گوشهٔ چشم آمد و برجای تو بنشست
1 زلال مشربم از لفظ آبدار خودست نثار گوهرم از کلک در نثار خودست
2 من ار چه بندهٔ شاهم امیر خویشتنم که هر که فرض کنی شاه و شهریار خودست
3 اگر حدیث ملوک از زبان تیغ بود مرا ز تیغ زبان سخن گزار خودست
4 نظر بقلت مالم مکن که نازش من بمطمح نظر و طبع کان یسار خودست
1 چو طلعت تو مرا منتهای مقصودست بیا که عمر من این پنجروز معدودست
2 مقیم کوی تو گشتم که آستان ایاز بنزد اهل حقیقت مقام محمودست
3 دلم ز مهر رخت میکشد بزلف سیاه چرا که سایهٔ زلف تو ظل ممدودست
4 من از وصال تو عهدیست کارزو دارم که کام دل بستانم چنانکه معهودست
1 هر که او دیدهٔ مردم کش مستت دیدست بس که برنرگس مخمور چمن خندیدست
2 مردم از هر طرفی دیده در آنکس دارند که مرا مردم این دیدهٔ حسرت دیدست
3 ایکه گفتی سر ببریده سخن کی گوید بنگر این کلک سخن گو که سرش ببریدست
4 گوئی ان سنبل عنبرشکن مشکفروش بخطا مشک ختن بر سمنت پاشیدست
1 وه که از دست سر زلف سیاهت چه کشیدست آنکه دزدیده در آن دیده خونخوار تو دیدست
2 چون کشد وسمه کمان دو کمان خانه ابروت گر چه پیوسته کمان بر مه و خورشید کشیدست
3 جفت این طاق زمرد شد از آنروی چو گیسو طاق فیروزهٔ ابروی تو پیوسته خمیدست
4 سر زلفت ببریدند و ببالات خوش افتاد یا رب آن شعر سیه برقد خوبت که بریدست