در شب زلف تو مهتابی خوشست از خواجوی کرمانی غزل 143
1. در شب زلف تو مهتابی خوشست
در لب لعل تو جلایی خوشست
1. در شب زلف تو مهتابی خوشست
در لب لعل تو جلایی خوشست
1. رخ دلفروز تو ماهی خوشست
خط عنبرینت سیاهی خوشست
1. بوقت صبح چو آن سرو سیمتن بنشست
ز رشک طلعت او شمع انجمن بنشست
1. بیش ازین بی همدمی در خانه نتوانم نشست
بر امید گنج در ویرانه نتوانم نشست
1. خطر بادیهٔ عشق تو بیش از پیشست
این چه دامست که دور از تو مرا در پیشست
1. بهار روی تو بازار مشتری بشکست
فریب چشم تو ناموس سامری بشکست
1. ای بر عذار مهوشت آن زلف پرشکست
چون زنگئی گرفته بشب مشعلی بدست
1. ترا با ما اگر صلحست جنگست
نمی دانم دگر بار این چه ینگست
1. ابروی تو طاقست که پیوسته هلالست
ز آنرو که هلال ار نشود بدر محالست
1. رخت خورشید را یات جمالست
خطت تفسیر آیات کمالست
1. حسن تو نهایت جمالست
لطف تو بغایت کمالست
1. خطت که کتابهٔ جمالست
سرنامهٔ نامه کمالست