دردا که دل نماند و بر از خاقانی شروانی قصیده 59
1. دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند
وز یار یادگار دلم یاد کرد ماند
...
1. دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند
وز یار یادگار دلم یاد کرد ماند
...
1. به فلک تخته در ندوختهاند
چشم خورشید بر ندوختهاند
...
1. دوش بر گردون رنگی دگر آمیختهاند
شب و انجم چو دخان با شرر آمیختهاند
...
1. می و مشک است که با صبح برآمیختهاند
یا بهم زلف و لب یار درآمیختهاند
...
1. دلهای ما قرارگه درد کردهاند
دار القرار بر دل ما سرد کردهاند
...
1. صبح خیزان کاستین بر آسمان افشاندهاند
پای کوبان دست همت بر جهان افشاندهاند
...
1. گوئیی کز عشق او یک شهر جان افشاندهاند
زر و سر بر عشوهٔ آن عشوهدان افشاندهاند
...
1. تا غبار از چتر شاه اختران افشاندهاند
فرش سلطانیش در برتر مکان افشاندهاند
...
1. شب روان در صبح صادق کعبهٔ جان دیدهاند
صبح را چون محرمان کعبه عریان دیدهاند
...
1. تا خیال کعبه نقش دیدهٔ جان دیدهاند
دیده را از شوق کعبه زمزم افشان دیدهاند
...
1. دشت موقف را لباس از جوهر جان دیدهاند
کوه رحمت را اساس از گوهر کان دیدهاند
...
1. صبح خیزان کز دو عالم خلوتی برساختند
مجلسی بر یاد عید از خلد خوش تر ساختند
...