1 دردا که دل نماند و بر او نام درد ماند وز یار یادگار دلم یاد کرد ماند
2 بر شاخ عمر برق گذشت و خزان رسید یک نیمه زو سیاه و دگر نیمه زرد ماند
3 بر نخل بخت و گلبن امیدم ای دریغ خار بلا بماند، نه خرما نه ورد ماند
4 عمرم بشد به پای شب و روز و غم گذاشت موکب دو اسبه رفت و همه راهگرد ماند
1 خسرو بدار ملک جم ایوان تازه کرد در هشت خلد مملکه بستان تازه کرد
2 کیخسرو تهمتن بر زال سیستان در ملک نیم روز شبستان تازه کرد
3 این کعبه را که سد سکندر حریم اوست خضر خلیل مرتبه بنیان تازه کرد
4 بهر ثبات ملک چنین کعبهٔ جلال از بوقبیس حلم خود ارکان تازه کرد
1 دیر خبر یافتی که یار تو گم شد جام جم از دست اختیار تو گم شد
2 خیز دلا شمع برکن از تف سینه آن مه نو جوی کز دیار تو گم شد
3 حاصل عمر تو بود یک ورق کام آن ورق از دفتر شمار تو گم شد
4 نقش رخ آرزو به روی که بینی کینهٔ آرزو نگار تو گم شد
1 دوش بر گردون رنگی دگر آمیختهاند شب و انجم چو دخان با شرر آمیختهاند
2 ماه نو ابروی زال زر و شب رنگ خضاب خوش خضاب از پی ابروی زر آمیختهاند
3 نیشتر ماه نو و خون شفق و طشت فلک طشت و خون را بهم از نیشتر آمیختهاند
4 سی و شاق آمده و خانقهی بوده و باز یاوگی گشته و تن با سفر آمیختهاند
1 به فلک تخته در ندوختهاند چشم خورشید بر ندوختهاند
2 کوه را در هوا نداشتهاند شمس را بر قمر ندوختهاند
3 دیده بانان بام عالم را پردهها بر بصر ندوختهاند
4 چرخ و انجم پلاس شام هنوز بر پرند سحر ندوختهاند
1 بانوی تاجدار مرا طوقدار کرد طوق مرا چو تاج فلک آشکار کرد
2 چون پیر روزه دار برم سجده، کو مرا چون طفل شیر خوار عرب طوقدارکرد
3 تا لاجرم زبان من از چاشنی شکر چون کام روزهدار و لب شیر خوار کرد
4 بودم به طبع سنقر حلقه به گوش او اکنون ز شکر گوش مرا گوشوار کرد
1 دوش چون خورشید را مصروع خاور ساختند ماه نو را چون حمایل چفته پیکر ساختند
2 قرص خور مصروع از آن شد کز حمایل باز ماند کآن حمایل هم برای قرصهٔ خور ساختند
3 گوشهٔ جام شکسته سوی خاور شد پدید یک جهان نظاره کن کآن جام از چه گوهر ساختند
4 محتسب گویی به ماه روزه جام می شکست کآن شکسته جام را رسوای خاور ساختند
1 جام طرب کش که صبح کام برآمد خندهٔ صبح از دهان جام برآمد
2 صبح فلک بین که بر موافقت جام دم زد و بوی میش ز کام برآمد
3 مهرهٔ شادی نشست و ششدره برخاست نقش سه شش بر سه زخم کام برآمد
4 داو طرب کن تمام خاصه که اکنون عدهٔ خاتون خم تمام برآمد
1 منتظری تا ز روزگار چه خیزد عقل بخندد کز انتظار چه خیزد
2 جز رصدان سیه سپید نشاندن بر ره جانها ز روزگار چه خیزد
3 بیش ز تاراج باز عمر سیه سر زین رصدان سپید کار چه خیزد
4 روز و شب آبستن و تو بستهٔ امید کز رحم این دو باردار چه خیزد
1 چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند
2 نیست بستان خراسان را چو من مرغی مرغم آوخ سوی بستان شدنم نگذارند
3 گنج درها نتوان برد به بازار عراق گر به بازار خراسان شدنم نگذارند
4 نه نه سرچشمه حیوان به خراسان خیزد چون نه خضرم به سر آن شدنم نگذارند