دل به سودای تو سر اندازد از خاقانی شروانی قصیده 47
1. دل به سودای تو سر اندازد
سر ز عشقت کله براندازد
...
1. دل به سودای تو سر اندازد
سر ز عشقت کله براندازد
...
1. منتظری تا ز روزگار چه خیزد
عقل بخندد کز انتظار چه خیزد
...
1. تشنهٔ دل به آب مینرسد
دیده جز بر سراب مینرسد
...
1. آن مصر مملکت که تو دیدی خراب شد
و آن نیل مکرمت که شنیدی سراب شد
...
1. خوی فلک بین که چه ناپاک شد
طبع جهان بین که چه غمناک شد
...
1. دیر خبر یافتی که یار تو گم شد
جام جم از دست اختیار تو گم شد
...
1. ای دل به سر مویی آزاد نخواهی شد
مویی شدی اندر غم، هم شاد نخواهی شد
...
1. جام طرب کش که صبح کام برآمد
خندهٔ صبح از دهان جام برآمد
...
1. چه سبب سوی خراسان شدنم نگذارند
عندلیبم به گلستان شدنم نگذارند
...
1. لطف ملک العرش به من سایه برافکند
تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند
...
1. بس بس ای طالع خاقانی چند
چند چندش به بلا داری بند
...
1. الصبوح ای دل که جان خواهم فشاند
دست هستی بر جهان خواهم فشاند
...