دوش چون خورشید را مصروع از خاقانی شروانی قصیده 71
1. دوش چون خورشید را مصروع خاور ساختند
ماه نو را چون حمایل چفته پیکر ساختند
...
1. دوش چون خورشید را مصروع خاور ساختند
ماه نو را چون حمایل چفته پیکر ساختند
...
1. طره مفشان کز هلالت عید جان برساختند
طیره منشین کز جمالت عید لشکر ساختند
...
1. سرورانی که مرا تاج سرند
از سر قدر همه تاجورند
...
1. امروز مال و جاه خسان دارند
بازار دهر بوالهوسان دارند
...
1. مرد آن بود که از سر دردی قدم زند
درد آن بود که بر دل مردان رقم زند
...
1. غصه بر هر دلی که کار کند
آب چشم آتشین نثار کند
...
1. صورت نمیبندد مرا کان شوخ پیمان نشکند
کام من اندر دل شکست امید در جان نشکند
...
1. راز دلم جور روزگار برافکند
پردهٔ صبرم فراق یار برافکند
...
1. گردون نقاب صبح به عمدا برافکند
راز دل زمانه به صحرا برافکند
...
1. نوروز برقع از رخ زیبا برافکند
بر گستوان به دلدل شهبا برافکند
...
1. شب روان چو رخ صبح آینه سیما بینند
کعبه را چهره در آن آینه پیدا بینند
...