1 خوی فلک بین که چه ناپاک شد طبع جهان بین که چه غمناک شد
2 آخر گیتی است نشانی بدانک دفتر دلها ز وفا پاک شد
3 سینهٔ ما کورهٔ آهنگر است تا که جهان افعی ضحاک شد
4 گر برسد دست، جهان را بخور زان مکن اندیشه که ناپاک شد
1 الصبوح ای دل که جان خواهم فشاند دست هستی بر جهان خواهم فشاند
2 پیش مرغان سر کوی مغان دانهٔ دل رایگان خواهم فشاند
3 دیده میپالای و گیتی خاک پای جرعههای این بر آن خواهم فشاند
4 اشک در رقص است و ناله در سماع بر سماع و رقص جان خواهم فشاند
1 هرگز به باغ دهر گیائی وفا نکرد هرگز ز شست چرخ خدنگی خطا نکرد
2 خیاط روزگار به بالای هیچ کس پیراهنی ندوخت که آخر قبا نکرد
3 نقدی نداد دهر که حالی دغل نشد نردی نباخت چرخ که آخر دغا نکرد
4 گردون در آفتاب سلامت کرا نشاند کآخر چو صبح اولش اندک بقا نکرد
1 دشت موقف را لباس از جوهر جان دیدهاند کوه رحمت را اساس از گوهر کان دیدهاند
2 عرضگاه دشت موقف عرض جنات است از آنک مصنع او کوثر و سقاش رضوان دیدهاند
3 حوت و سرطان است جای مشتری وان برکه هست مشتری صفوت که در وی حوت و سرطان دیدهاند
4 کوه رحمت حرمتی دارد که پیش قدر او کوه قاف و نقطهٔ فا هر دو یکسان دیدهاند
1 بس بس ای طالع خاقانی چند چند چندش به بلا داری بند
2 جو به جو راز دلش دانستی که به یک نان جوین شد خرسند
3 مدوانش که دوانیدن تو مرکب عزم وی از پای فکند
4 مرغ را چون بدوانند نخست بکشندش ز پی دفع گزند
1 عهد عشق نیکوان بدرود باد وصل و هجران هر دوان بدرود باد
2 بر بساط ناز و در میدان کام صلح و جنگ نیکوان بدرود باد
3 سبزهای کان بود دام آهوان بر سر سرو جوان بدرود باد
4 چون گوزنان هوی از جان برکشم کان شکار آهوان بدرود باد
1 لطف ملک العرش به من سایه برافکند تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند
2 دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند
3 چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود شیرین مثلی بشنو و با عقل بپیوند
4 مردی به لب بحر محیط از حد مغرب سر شانه همی کرد و یکی موی بیفگند
1 دست درافشان چو زی تیغ درفشان آورد نسر گردون را به خوان تیغ مهمان آورد
2 گرز او در قلعهٔ البرز زلزال افکند چتر او در قبهٔ افلاک نقصان آورد
3 گر نبات از دست راد او نما یابد همی ز آب حیوان مایه در ترکیب حیوان آورد
4 نیزهٔ چون مارش از بر چرخ ساید نیش او ماهی گردون به دندان مزد دندان آورد
1 صبح خیزان کز دو عالم خلوتی برساختند مجلسی بر یاد عید از خلد خوش تر ساختند
2 هاتف خم خانه داد آواز کای جمع الصبوح پاسخش را آب لعل و کشتی زر ساختند
3 رسم جور از ساقی منصف به نصفی خواستند بس حیل خوردند و ساغر بحر اخضر ساختند
4 تا دهان روزهداران داشت مهر از آفتاب سایه پروردان خم را مهر بر در ساختند
1 شب روان در صبح صادق کعبهٔ جان دیدهاند صبح را چون محرمان کعبه عریان دیدهاند
2 از لباس نفس عریان مانده چون ایمان و صبح هم به صبح از کعبهٔ جان روی ایمان دیدهاند
3 در شکر ریزند ز اشک خوش که گردون را به صبح همچو پسته سبز و خون آلود و خندان دیدهاند
4 وادی فکرت بریده محرم عشق آمده موقف شوق ایستاده کعبهٔ جان دیدهاند