1 شاه را تاج ثنا دادم نخواهم بازخواست شه مرا نانی که داد ار باز میخواهد رواست
2 شاه تاج یک دو کشور داشت لیک از لفظ من تاجدار هفت کشور شد به تاجی کز ثناست
3 شه مرا نان داد و من جان دادمش یعنی سخن نان او تخمی است فانی جان من گنج بقاست
4 گنج خانهٔ هشت خلد و نه فلک دادم بدو دادهٔ او چیست با من پنج خایهٔ روستاست
1 قلم بخت من شکسته سر است موی در سر ز طالع هنر است
2 بخت نیک، آرزو رسان دل است که قلم نقش بند هر صور است
3 نقش امید چون تواند بست قلمی کز دلم شکستهتر است
4 دیده دارد سپید بخت سیاه این سپید آفت سیاه سر است
1 عشق بیفشرد پا بر نمط کبریا برد به دست نخست هستی ما را ز ما
2 ما و شما را به نقد بی خودیی در خور است زانکه نگنجد در او هستی ما و شما
3 چرخ در این کوی چیست؟ حلقهٔ درگاه راز عقل در این خطه کیست؟ شحنهٔ راه فنا
4 بر سر این سر کار کی رسی ای ساده دل بر در این دار ملک، کی شوی این بینوا
1 راحت از راه دل چنان برخاست که دل اکنون ز بند جان برخاست
2 نفسی در میان میانجی بود آن میانجی هم از میان برخاست
3 سایهای مانده بود هم گم شد وز همه عالمم نشان برخاست
4 چار دیوار خانه روزن شد بام بنشست و آستان برخاست
1 جبههٔ زرین نمود چهرهٔ صبح از نقاب خندهٔ شب گشت صبح خندهٔ صبح آفتاب
2 غمزهٔ اختر ببست خندهٔ رخسار صبح سرمهٔ گیتی بشست گریهٔ چشم سحاب
3 صبح چو پشت پلنگ کرد هوا را دو رنگ ماه چو شاخ گوزن روی نمود از حجاب
4 دهره برانداخت صبح، زهره برافکند شب پیکر آفاق گشت غرقهٔ صفاری ناب
1 زد نفس سر به مهر صبح ملمع نقاب خیمهٔ روحانیان کرد معنبر طناب
2 شد گهر اندر گهر صفحهٔ تیغ سحر شد گره اندر گره حلقهٔ درع سحاب
3 صبح فنک پوش را ابر زره در قبا برده کلاه زرش قندز شب را ز تاب
4 بال فرو کوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب
1 داد مرا روزگار مالش دست جفا با که توانم نمود نالش از این بی وفا
2 در سرم افکند چرخ با که سپارم عنان بر لبم آورده جان با که گزارم عنا
3 محنت چون خون و گوشت در تنم آمیخته است تا نشود جان ز تن، زو نتوان شد رها
4 برنتوانم گرفت پرهٔ کاهی ز ضعف گرچه به صورت یکی است روی من و کهربا
1 صبح تا آستین برافشانده است دامن عنبر تر افشانده است
2 مگر آن عقد عنبرینهٔ شب برگشاده است و عنبر افشانده است
3 روز یک اسبه بر قضا رانده است و آتش از روی خنجر افشانده است
4 نعل آن نقره خنگ او از برق بر جهان خرمن زر افشانده است
1 دل روی مراد از آن ندیده است کز اهل دلی نشان ندیده است
2 دل هر دو جهان سه باره پیمود یک اهل در این میان ندیده است
3 در شیب و فراز این دو منزل یک پیک وفا روان ندیده است
4 چرخ آمده کعبتین بینقش کس نقش وفا از آن ندیده است
1 شاهد سرمست من صبح درآمد ز خواب کرد صراحی طلب، دید صبوحی صواب
2 در برم آمد چو چنگ گیسو در پاکشان من شده از دست صبح دست بسر چون رباب
3 داد لبش از نمک بوی بنفشه به صبح بر نمکش ساختم مردم دیده کباب
4 روی چو صبحش مرا از الم دل رهاند عیسی و آنگه الم جنت و آنگه عذاب