1 بگشا نقاب رخ که ز ره بر در آیمت بربند عقد در که کنون دربر آیمت
2 بنشان خروش زیور و بنشین به بانگ در کز بس خروش زارتر از زیور آیمت
3 آمد کبوتر تو و نامه رساند و گفت پیش از کبوتر آمدن از در درآیمت
4 بربسته زر چهره به پای کبوترت سینهکنان چو باز گشاده پر آیمت
1 علم عشق عالی افتاده است کیسهٔ صبر خالی افتاده است
2 اختیاری نبود عشق مرا که ضروری و حالی افتاده است
3 اختر عشق را به طالع من صفت بیزوالی افتاده است
4 دست بر شاخ وصل او نرسد ز آنکه در اصل عالی افتاده است
1 فلک در نیکوئی انصاف دادت سرگردن کشان گردن نهادت
2 جهان از فتنه آبستن شد آن روز که مادر در جهان حسن زادت
3 جهانی نیم کشت ناوک توست ندیده هیچ کس زخم گشادت
4 به شام آورد روز عمر ما را امید وعدهای بامدادت
1 بتی کز طرف شب مه را وطن ساخت ز سنبل سایبان بر یاسمن ساخت
2 نه بس بود آنکه جزعش دل شکن بود بشد یاقوت را پیمان شکن ساخت
3 دروغ است آن کجا گویند کز سنگ فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت
4 دل یار است سنگین پس چه معنی که عشق او عقیق از چشم من ساخت
1 آنها که محققان راهند در مسند فقر پادشاهند
2 در رزم، یلان بینبردند در بزم، سران بیکلاهند
3 کعبه صفتاند و راه پیمای باور کنی آسمان و ماهند
4 بر چرخ زنند خیمهٔ آه هم خود به صفت میان آهند
1 با او دلم به مهر و محبت نشانه بود سیمرغ وصل را دل و جان آشیانه بود
2 بودم معلم ملکوت اندر آسمان از طاعتم هزار هزاران خزانه بود
3 بر درگهم ز خیل ملایک بسی سپاه عرش مجید ذات مرا آشیانه بود
4 هفت صد هزار سال به طاعت گذاشتم امید من ز خلق برین جاودانه بود
1 طریق عشق رهبر برنتابد جفای دوست داور برنتابد
2 به عیاری توان رفتن ره عشق که این ره دامن تر برنتابد
3 هوا چون شحنه شد بر عالم دل خراج از عقل کمتر برنتابد
4 سری را کاگهی دادند ازین سر گرانباری افسر برنتابد
1 عقل در عشق تو سرگردان بماند چشم جان در روی تو حیران بماند
2 در ره سرگشتگی عشق تو روز و شب چون چرخ سرگردان بماند
3 چون ندید اندر دو عالم محرمی آفتاب روی تو پنهان بماند
4 هرکه چوگان سر زلف تو دید همچو گویی در سر چوگان بماند
1 دل کشید آخر عنان چون مرد میدانت نبود صبر پی گم کرد چون همدست دستانت نبود
2 صد هزاران گوی زرین داشت چرخ از اختران ز آن همه یک گوی در خورد گریبانت نبود
3 ماه در دندان گرفته پیشت آورد آسمان زآنکه در روی زمین چیزی به دندانت نبود
4 قصد دل کردی نگویم کان رگی با جان نداشت لیک جان آن داشت کان آهنگ با جانت نبود
1 دولت عشق تو آمد عالم جان تازه کرد عقل، کافر بود آن رخ دید و ایمان تازه کرد
2 داغ دلها را به سحر آن جزع جادو تاب داد باغ جانها را به شرط آن لعل رخشان تازه کرد
3 تا ز عهد حسن تو آوازه شد در شرق و غرب آسمان با عشقبازی عهد و پیمان تازه کرد
4 عشق نو گر دیر آمد در دل سودائیان هر که را درد کهنتر یافت درمان تازه کرد