1 دلم دردمند است باری برافکن بر افکندهٔ خود نظر بهتر افکن
2 میندیش اگر صبر من لشکری شد دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن
3 اگر با غمت گرم در کار نایم ز دمهای سردم گره دربر افکن
4 اگر نزل عشقت به جز جان فرستم به خاکش فرو نه، برون در افکن
1 مرا گوئی چه سر داری، سر سودای او دارم به خاک پای او کامید خاک پای او دارم
2 ازو تا جان اگر فرقی کنم کافر دلی باشد من آنگه جای او دانم که جان را جای او دارم
3 گر او از لطف عام خود مرا مقبول خود دارد نیندیشم که چون خاصان قبول رای او دارم
4 اگر دل در غمش گم شد چه شاید کرد، گو گم شو دل اینجا از سگان کیست تا پروای او دارم
1 تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم
2 گه لوح وصالش را سربسته همی خوانم گه پاس خیالش را شب زنده همی دارم
3 سلطان جمال است او من بر در ایوانش تن خاک همی سازم جان بنده همی دارم
4 تا کرد مرا بسته بادام دو چشم او چون پسته دل از حسرت آکنده همی دارم
1 یک نظر دوش از شکنج زلف او دزدیدهام زیر هر تار صد شکنجی جهان جان دیدهام
2 دوش از آن سودا که جانم ز آن میان گوئی کجاست مرغ و ماهی آرمید و من نیارامیدهام
3 بیمیانجی زبان و زحمت گوش آن زمان لابهها بنمودهام لبیکها بشنیدهام
4 گوهری کز چشم من زاد آفتاب روی تو هم به دست اشک در پای غمش پاشیدهام
1 به صفت، عاشق جمال توایم به خبر، فتنهٔ خیال توایم
2 خام پندار سوخته جگران در هوس پختن وصال توایم
3 چه عجب گر ز وصل محرومیم ما کجا محرم جمال توایم
4 غرقهٔ عشق و تشنهٔ وصلیم که آرزومند زلف و خال توایم
1 دارم سر آنکه سر برآرم خود را ز دو کون بر سر آرم
2 بر هامهٔ ره روان نهم پای همت ز وجود برتر آرم
3 بر لاشهٔ عجز بر نهم رخت تا رخش قدر عنان درآرم
4 این دار خلافت پدر را در زیر نگین مسخر آرم
1 هست به دور تو عقل نام شکسته کار شکسته دلان تمام شکسته
2 عشق تو بس صادق است آه که دل نیست باده عجب راوق است و جام شکسته
3 صبح امید مرا به تاختن هجر برده و در تنگنای شام شکسته
4 گوهر عمرم شکسته شد ز فراقت ایمه به صد پاره شد کدام شکسته
1 ای سرو غنچه لب ز گلستان کیستی وی ماه روز وش ز شبستان کیستی
2 با لعل نیم ذرهٔ خندان چو آفتاب سایه نشین دیدهٔ گریان کیستی
3 ای آیتی که سجده کنم چون رسم به تو گویی کز ایزد آمده در شان کیستی
4 پشت من از زبان شکسته شکست خورد خردی هنوز طفل زبان دان کیستی
1 ای صبح مرا حدیث آن مه کن ای باد، مرا ز زلفش آگه کن
2 ای قرصهٔ آفتاب پیش من بگشای زبان، قصد آن مه کن
3 ای خیل خیال دوست هر ساعت از سبزهٔ جان مرا چراگه کن
4 ای لاف زده ز عشق و دل داده جان هم بده و به کوی او ره کن
1 دل به سودای بتان دربستهام بتپرستی را میان دربستهام
2 دل بتان را دادم و شادم بدانک سگ به شاخ گلستان دربستهام
3 پختهٔ غمهای عشقم لاجرم دم ز خامان جهان دربستهام
4 گوش بنهادم به آواز صبوح وز دم سبوحخوان دربستهام