1 زین تنگنای وحشت اگر باز رستمی خود را به آستان عدم باز بستمی
2 گر راه بر دمی سوی این خیمهٔ کبود آنگه نشستمی که طنابش گسستمی
3 ور دست من به چرخ رسیدی چنان که آه بند و طلسم او همه درهم شکستمی
4 گر ناوک سحرگه من کارگر شدی شک نیستی که گردهٔ گردون بخستمی
1 غم بنیاد آب و گل چه خوری دم گردون مستحل چه خوری
2 افسر عقل بایدت بر سر از سر آز خون دل چه خوری
3 روی صافیت باید آینهوار همچون دندان شانه گل چه خوری
4 سایه پرورد شد دل تو چو گل غم پروردهٔ چگل چه خوری
1 روز دانش به ازین بایستی آسمان مرد گزین بایستی
2 رفته چون رفت طلب نتوان کرد چشم ناآمده بین بایستی
3 پیشگاه ستم عالم را داور پیش نشین بایستی
4 کیسهٔ عمر سپردیم به دهر دهر غدار امین بایستی
1 ای دل ای دل هلاک تن کردی بس کن ای دل که کار من کردی
2 سر من زان جهان همی آید که ره جان به پای تن کردی
3 از سگان کی به زهرهٔ شیر که شکار آهوی ختن کردی
4 شب مهتاب چون به سر بازی قصد خورشید غمزه زن کردی
1 خاک بغداد در آب بصرم بایستی چشمهٔ دجله میان جگرم بایستی
2 سفر کعبه به بغداد رسانید مرا بارک الله همه سال این سفرم بایستی
3 قدر بغداد چه داند دل فرسودهٔ من بهر بغداد دلی تازهترم بایستی
4 لیک بیزر نتوان یافت به بغداد مرا پری دجله به بغداد زرم بایستی
1 شوریده کرد ما را عشق پری جمالی هر چشم زد ز دستش داریم گوشمالی
2 زنجیر صبر ما را بگسست بند زلفی بازار زهد ما را بشکست عشق خالی
3 با سرکشی که دارد خوئی چه تندخوئی الحق فتاد ما را حالی چه صعب حالی
4 امروز پیشم آمد نالان و زار و گریان حالی بسوخت جانم کردم ازو سؤالی
1 ای راحت جانها به تو، آرام جان کیستی دل در هوس جان میدهد، تو دلستان کیستی
2 ای گلبن نادیده دی اصل تو چه وصل تو کی با بوی مشک و رنگ می از گلستان کیستی
3 از از بتان دلخواه تو، در حسن شاهنشاه تو ما را بگو ای ماه تو، کز آسمان کیستی
4 بگشا صدف یعنی دهن بفشان گهر یعنی سخن پنهان مکن یعنی ز من تا عشقدان کیستی
1 ای سرو غنچه لب ز گلستان کیستی وی ماه روز وش ز شبستان کیستی
2 با لعل نیم ذرهٔ خندان چو آفتاب سایه نشین دیدهٔ گریان کیستی
3 ای آیتی که سجده کنم چون رسم به تو گویی کز ایزد آمده در شان کیستی
4 پشت من از زبان شکسته شکست خورد خردی هنوز طفل زبان دان کیستی
1 ای ترک دلستان ز شبستان کیستی خوش دلبری، ندانم جانان کیستی
2 بس نادره نگاری، بس بوالعجب بتی ما را بگو که لعبت خندان کیستی
3 ای آنکه در صحیفهٔ حسن آیتی شدی گوئی کز ایزد آمده در شان کیستی
4 ای تازه گلبنی که شکفتی به ماه دی با این نسیم خوش ز گلستان کیستی
1 کردی نخست با ما عهدی چنان که دانی ماند بدان که بر سر آن عهد خود نمانی
2 راندی به گوش اول صد فصل دلفریبم و امروز در دو چشمم جز جوی خون نرانی
3 آن لابههای گرمت ز اول بسوخت جانم زیرا که همچو آتش، یکسر همه زبانی
4 از تو وفا نخیزد، دانی که نیک دانم وز من جفا نیاید، دانم که نیک دانی