دلم که مرغ تو آمد به دام از خاقانی شروانی غزل 358
1. دلم که مرغ تو آمد به دام باز گرفتی
نه خاک تو شدم از من چه گام باز گرفتی
1. دلم که مرغ تو آمد به دام باز گرفتی
نه خاک تو شدم از من چه گام باز گرفتی
1. به خرد راه عشق میپوئی
به چراغ آفتاب میجوئی
1. خود لطف بود چندان ای جان که تو داری
دارند بتان لطف نه چندان که تو داری
1. صید توام فکندی و در خون گذاشتی
صیدی ز خون و خاک چرا برنداشتی
1. به رخت چه چشم دارم که نظر دریغ داری
به رهت چه گوش دارم که خبر دریغ داری
1. زین نیم جان که دارم جانان چه خواست گوئی
کرد آنچه خواست با دل از جان چه خواست گوئی
1. مرا روزی نپرسی کآخر ای غمخوار من چونی
دل بیمار تو چون است و تو در تیمار من چونی
1. هرگز بود به شوخی چشم تو عبهری
یا راستتر ز قد تو باشد صنوبری
1. گر قصد جان نداری، خونم چرا خوری
انصاف ده که کار ز انصاف میبری
1. خطی بر سوسن از عنبر کشیدی
سر خورشید در چنبر کشیدی
1. هدیهٔ پای تو زر بایستی
رشوهٔ رای تو زر بایستی
1. ناز جنگآمیز جانان برنتابد هر دلی
ساز وصل و سوز هجران برنتابد هر دلی