1 روز دانش به ازین بایستی آسمان مرد گزین بایستی
2 رفته چون رفت طلب نتوان کرد چشم ناآمده بین بایستی
3 پیشگاه ستم عالم را داور پیش نشین بایستی
4 کیسهٔ عمر سپردیم به دهر دهر غدار امین بایستی
1 این چه شور است آخر ای جان کز جهان انگیختی گرد فتنه است اینکه از میدان جان انگیختی
2 معجز حسن آشکارا کردی و پنهان شدی خوش نشستی چون قیامت در جهان انگیختی
3 آتش از شرم تو چون گل در خوی خونین نشست زان خطی کز عارض آتش فشان انگیختی
4 دیدهام کافور کز هندوستان خیزد همی تو ز کافور ای عجب هندوستان انگیختی
1 تا دل غم او دارد نتوان غم جان خوردن با انده او زشت است اندوه جهان خوردن
2 گر پای سگ کویش بر دیدهٔ ما آید زین مرتبه بر دیده تشویر توان خوردن
3 در عشوهٔ وصل او عمری به کران آرم گرچه ز خرد نبود زهری به گمان خوردن
4 آنجا که سنان باشد با کافر مژگانش خوشتر ز شکر دانم بر سینه سنان خوردن
1 در صبوح آن راح ریحانی بخواه دانهٔ مرغان روحانی بخواه
2 یک دو جام از راه مخموری بخور یک دو جنس از روی یکسانی بخواه
3 ساغری چون اشک داودی به رنگ از پریروی سلیمانی بخواه
4 دیدبان عقل را بربند چشم چشم بندش آنچه میدانی بخواه
1 طاقتی کو که به سر منزل جانان برسم ناتوان مورم و خود کی به سلیمان برسم
2 خضر لب تشنه در این بادیه سرگردان داشت راه ننمود که بر چشمهٔ حیوان برسم
3 شب تار و ره دور و خطر مدعیان تا در دوست ندانم به چه عنوان برسم
4 عوض شکوه کنم شکر چو یوسف اظهار من به دولت اگر از سیلی اخوان برسم
1 خیال روی توام غمگسار و روی تو نه به هر سوئی که کنم راه، راه سوی تو نه
2 خیال تو همه شب ره به کوی من دارد اگرچه بخت مرا رهنما به کوی تو نه
3 دریغ کاش تو را خوی چون خیال بدی که خرمم ز خیال تو و زخوی تو نه
4 دل من آرزوی وصل میکند چه کنم که آرزوی من این است و آرزوی تو نه
1 گر رحم کنی جانا جان بر سرت افشانم ور زخم زنی دل را بر خنجرت افشانم
2 معلوم من از عالم جانی است، چه فرمائی بر خنجر تو پاشم یا بر سرت افشانم
3 بر سوزن مژگانم صد رشته گهر دارم در دامن تو ریزم یا در برت افشانم
4 آئی به کف آن خنجر چون چشم من از گوهر من گوهر عمر خود بر گوهرت افشانم
1 کفر است راز عشقت پنهان چرا ندارم دارم به کفر عشقت ایمان چرا ندارم
2 سوزی ز ساز عشقت در دل چرا نگیرم رمزی ز راز مهرت در جان چرا ندارم
3 آتش به خاک پنهان دارند صبح خیزان من خاک عشقم آتش پنهان چرا ندارم
4 عید است این که بر جان کشتن حواله کردی چون کشتنی است جانم، قربان چرا ندارم
1 طبع تو دمساز نیست چاره چه سازم کین تو کمتر نگشت مهر چه بازم
2 تیر جفایت گشاد راه سرشکم تیغ فراقت درید پردهٔ رازم
3 از شب هجران بپرس تا به چه روزم ز آتش سودا ببین که در چه گدازم
4 زهرهٔ آن نیستم که پای تو بوسم پس به چه دل دست سوی زلف تو یازم
1 به میدان وفا یارم چنان آمد که من خواهم ز دیوان هواکارم چنان آمد که من خواهم
2 ز دفتر فال امیدم چنان آمد که من جستم ز قرعه نقش پندارم چنان آمد که من خواهم
3 مرا یاران سپاس ایزد کنند امروز کز طالع به نام ایزد دل و یارم چنان آمد که من خواهم
4 چه نقش است این که طالع بست تا بر جامهٔ عمرم طرازی کار زو دارم چنان آمد که من خواهم