1 رخش حسن ای جان شگرفی را به میدان درفکن گوی کن سرها و گوها را به چوگان درفکن
2 عشق را گه تاج ساز و بر سر عشاق نه زلف را گه طوق کن در حلق مردان درفکن
3 عالمی از عشقت ای بت سنگ بر سر میزنند زینهار ای سیمگون گوی گریبان درفکن
4 نیکوان خلد بالای سرت نظارهاند یک نظر بنمای و آشوبی در ایشان درفکن
1 دلم دردمند است باری برافکن بر افکندهٔ خود نظر بهتر افکن
2 میندیش اگر صبر من لشکری شد دلت سنگ شد سنگ بر لشکر افکن
3 اگر با غمت گرم در کار نایم ز دمهای سردم گره دربر افکن
4 اگر نزل عشقت به جز جان فرستم به خاکش فرو نه، برون در افکن
1 آب و سنگم داد بر باد آتش سودای من از پری روئی مسلسل شد دل شیدای من
2 نیستم یارا که یارا گویم و یارب کنم کآسمان ترسم به درد یارب و یارای من
3 دود آهم دوش بابل را حبش کرده است از آنک غارت هاروتیان شد زهرهٔ زهرای من
4 شب زن هندوی و جانم جوجو اندر دست او جو به جو میدید شب حال دل رسوای من
1 ترک سن سن گوی توسن خوی سوسن بوی من گر نگه کردی به سوی من نبودی سوی من
2 من بخایم پشت دست از غم که او از روی شرم پشت پای خویش بیند تا نبیند روی من
3 رسم ترکان است خون خوردن ز روی دوستی خون من خورد و ندید از دوستی در روی من
4 بس که از زاری زبانم موی و مویم شد زبان کو مرا کشت و نیازرد از برون یک موی من
1 از عشق دوست بین که چه آمد به روی من کز غم مرا بکشت و نیازرد موی من
2 از عشق یار روی ندارم که دم زنم کز عشق روی او چه غم آمد به روی من
3 باری کبوترا تو ز من نامهای ببر نزدیک یار و پاسخش آور به سوی من
4 درد دلم ببین که دلم وصل جوی اوست آه ای کبوتر از دل سیمرغ جوی من
1 ای باد بوی یوسف دلها به ما رسان یک نوبر از نهال دل ما به ما رسان
2 از زلف او چو بر سر زلفش گذر کنی پنهان بدزد موئی و پیدا به ما رسان
3 با خویشتن ببر دل ما کز سگان اوست امشب به داغ او کن و فردا به ما رسان
4 گر آفتاب زردی از آن سو گذشتهای پیغام آن ستارهٔ رعنا به ما رسان
1 بر سر بازار عشق آزاد نتوان آمدن بنده باید بودن و در بیع جانان آمدن
2 از عتاب دوستان چون سایه نتوان در رمید جان فشاندن باید و چون سایه بیجان آمدن
3 عشقبازان را برای سر بریدن سنت است بر سر نطع ملامت پایکوبان آمدن
4 نیم شب پنهان به کوی دوست گم نامان شوند شهرهنامان را مسلم نیست پنهان آمدن
1 ای لعل تو پردهدار پروین وای زلف تو سایبان نسرین
2 چشم تو ز نیم زهر غمزه خون کرد هزار جان شیرین
3 صد عیسی دردمند را بیش در سایهٔ زلف کرده بالین
4 از چشم بد ایمنی که دارد دندان و لب تو شکل یاسین
1 روی است بنامیزد یا ماه تمام است آن زلف است تعالی الله یا تافته دام است آن
2 هر سال بدان آید خورشید به جوزا در تا با کمر از پیشت گویند غلام است آن
3 در عهد تو زیبائی چیزی است که خاص است این در عشق تو رسوائی کاری است که عام است آن
4 جانی که تو را شاید بر خلق فرو ناید چیزی که تو را باید بر خلق حرام است آن
1 تا مرا سودای تو خالی نگرداند ز من با تو ننشینم به کام خویشتن بیخویشتن
2 خار راه خود منم خود را ز خود فارغ کنم تا دوئی یکسو شود هم من تو گردم هم تو من
3 باقی آن گاهی شوم کز خویشتن یابم فنا مرده اکنونم که نقش زندگی دارم کفن
4 جان فشان و راد زی و راهکوب و مرد باش تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن