1 یارب از عشق چه سرمستم و بیخویشتنم دست گیریدم تا دست به زلفش نزنم
2 گر به میدان رود آن بت مگذارید دمی بو که هشیار شوم برگ نثاری بکنم
3 نگذارم که جهانی به جمالش نگرند شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم
4 یا مرا بر در میخانهٔ آن ماه برید که خمار من از آنجاست هم آنجا شکنم
1 نزل عشقت جان شیرین آورم هدیهٔ زلفت دل و دین آورم
2 چون شراب تلخ و شیرین درکشی پیشکش صد جان شیرین آورم
3 پیش عناب لبت عنابوار روی خون آلوده پر چین آورم
4 پیش بالای تو هم بالای تو گوهر از چشم جهان بین آورم
1 نیم شب پی گم کنان در کوی جانان آمدم همچو جان بیسایه و چون سایه بیجان آمدم
2 چون سگان دوست هم پیش سگان کوی دوست داغ بر رخ، طوق بر گردن خروشان آمدم
3 کوی او جان را شبستان بود زحمت برنتافت سایه بر در ماند چون من در شبستان آمدم
4 آتش رخسار او دیدم سپند او شدم بیمن از من نعره سر برزد پشیمان آمدم
1 در عشق ز تیغ و سر نیندیشم در کوی تو از خطر نیندیشم
2 در دست تو چون به دستخون ماندم از شش در تو گذر نیندیشم
3 پروانهٔ عشقم اوفتان خیزان کز آتش تیز پر نیندیشم
4 یک بوسه ز پایت آرزو دارم جان تو که بیشتر نیندیشم
1 ما دل به دست مهر تو زان باز دادهایم کاندر طریق عشق تو گرم اوفتادهایم
2 ما رطلهای درد تو زان در کشیدهایم کز رمزهای درد تو سری گشادهایم
3 گفتی که دل بداده و فارغ نشستهای اینک برای دادن جان ایستادهایم
4 ما آستین ناز تو از دست کی دهیم چون دامن نیاز به دست تو دادهایم
1 تا من پی آن زلف سرافکنده همی دارم چون شمع گهی گریه و گه خنده همی دارم
2 گه لوح وصالش را سربسته همی خوانم گه پاس خیالش را شب زنده همی دارم
3 سلطان جمال است او من بر در ایوانش تن خاک همی سازم جان بنده همی دارم
4 تا کرد مرا بسته بادام دو چشم او چون پسته دل از حسرت آکنده همی دارم
1 تو را در دوستی رائی نمیبینم، نمیبینم چو راز اندر دلت جائی نمیبینم، نمیبینم
2 تمنا میکنم هر شب که چون یابم وصال تو ازین خوشتر تمنائی نمیبینم، نمیبینم
3 به هر مجلس که بنشینی توئی در چشم من زیرا که چون تو مجلس آرائی نمیبینم، نمیبینم
4 به هر اشکی که از رشکت فرو بارم به هر باری کنارم کم ز دریائی نمیبینم، نمیبینم
1 دست از دو جهان کشیده خواهم یک اهل به جان خریده خواهم
2 گوئی که رسم به اهل رنگی از طالع بررسیده خواهم
3 جستم دل آشنا و تا حشر گر جویم هم ندیده خواهم
4 نوشی به یقین نماند لیکن زهری به گمان چشیده خواهم
1 ز باغت به جز بوی و رنگی نبینم خود آن بوی را هم درنگی نبینم
2 زهی هم تو هم عشق تو باد و آتش که خود در شما آب و سنگی نبینم
3 چه دریاست عشقت که هرچند در وی صدف جویم الا نهنگی نبینم
4 همه خلق در بند بینم پس آخر به همت یک آزاد رنگی نبینم
1 ز باغ عافیت بوئی ندارم که دل گم گشت و دلجویی ندارم
2 بنالم کرزوبخشی ندیدم بگریم کشنارویی ندارم
3 برانم بازوی خون از رگ چشم که با غم زور بازویی ندارم
4 فلک پل بر دلم خواهد شکستن کز آب عافیت جویی ندارم