1 دیده در کار لب و خالش کنم پیشکش هم جان و هم مالش کنم
2 کعبهٔ جان او و عید دل هم اوست جان و دل قربان همه سالش کنم
3 چون مرا از راه کعبه است این فتوح بس طواف شکر کامسالش کنم
4 ماه من کاشتر سوار آید به راه دیده سقا، سینه حمالش کنم
1 آب و سنگم داد بر باد آتش سودای من از پری روئی مسلسل شد دل شیدای من
2 نیستم یارا که یارا گویم و یارب کنم کآسمان ترسم به درد یارب و یارای من
3 دود آهم دوش بابل را حبش کرده است از آنک غارت هاروتیان شد زهرهٔ زهرای من
4 شب زن هندوی و جانم جوجو اندر دست او جو به جو میدید شب حال دل رسوای من
1 کردی نخست با ما عهدی چنان که دانی ماند بدان که بر سر آن عهد خود نمانی
2 راندی به گوش اول صد فصل دلفریبم و امروز در دو چشمم جز جوی خون نرانی
3 آن لابههای گرمت ز اول بسوخت جانم زیرا که همچو آتش، یکسر همه زبانی
4 از تو وفا نخیزد، دانی که نیک دانم وز من جفا نیاید، دانم که نیک دانی
1 گفتم به ری مراد دل آسان برآورم ز آنجا سفر به خاک خراسان برآورم
2 در ره دمی به تربت بسطام برزنم وز طوس و روضه آرزوی جان برآورم
3 ری دیده پس به خاک خراسان رسم چنانک حج کرده عمره بر اثر آن برآورم
4 از اوج آسمان به سر سدره بگذرم وز سدره سر به گلشن رضوان برآورم
1 تا مرا سودای تو خالی نگرداند ز من با تو ننشینم به کام خویشتن بیخویشتن
2 خار راه خود منم خود را ز خود فارغ کنم تا دوئی یکسو شود هم من تو گردم هم تو من
3 باقی آن گاهی شوم کز خویشتن یابم فنا مرده اکنونم که نقش زندگی دارم کفن
4 جان فشان و راد زی و راهکوب و مرد باش تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن
1 تا حلقههای زلف به هم برشکستهای بس توبههای ما که بهم درشکستهای
2 گاه از ستیزه گوش فلک برکشیدهای گاه از کرشمه دیدهٔ اختر شکستهای
3 دانم که مه جبینی ای آسمان شکن اما ندانم آنکه چه لشکر شکستهای
4 آهستهتر، نه ملک خراسان گرفتهای و آسودهتر، نه رایت سنجر شکستهای
1 ز باغت به جز بوی و رنگی نبینم خود آن بوی را هم درنگی نبینم
2 زهی هم تو هم عشق تو باد و آتش که خود در شما آب و سنگی نبینم
3 چه دریاست عشقت که هرچند در وی صدف جویم الا نهنگی نبینم
4 همه خلق در بند بینم پس آخر به همت یک آزاد رنگی نبینم
1 من در طلب یارم ز اغیار نیندیشم پایم به سر گنج است از مار نیندیشم
2 صبرم به عیار او هیچ است و دو جو کمتر من هم جو زرینم کز نار نیندیشم
3 جوجو شدم از عشقش او جو به جو این داند او را به جوی زین غم غمخوار نیندیشم
4 گر زان رخ گندمگون اندک نظری یابم زین جان که جوی ارزد بسیار نیندیشم
1 شب من دام خورشید است گوئی زلف یار است این شب است این یا غلط کردم که عید روزگار است این
2 اگر ناف بهشت از شب تهی ماند آن نمیدانم مرا در ناف شب دانم بهشتی آشکار است این
3 سرشک من به رقص افتاد بر نطع زر از شادی چو جانم در سماع آمد که یارب وصل یار است این
4 قرارم شد ز هفت اندام گوهر هفت ناکرده ز هفتم پرده رخ بنمود گوئی نوبهار است این
1 باز از کرشمه زخمهٔ نو در فزودهای درد نوم به درد کهن برفزودهای
2 کوتاه بود بر قدت ای جان قبای ناز کامروز پارهٔ دگرش در فزودهای
3 در ساز ناز بود تو را نغمههای خوش این دم قیامت است که خوشتر فزودهای
4 آخر چه موجب است که باز از حدیث وصل کم کردهای و در سخن زر فزودهای