1 نزل عشقت جان شیرین آورم هدیهٔ زلفت دل و دین آورم
2 چون شراب تلخ و شیرین درکشی پیشکش صد جان شیرین آورم
3 پیش عناب لبت عنابوار روی خون آلوده پر چین آورم
4 پیش بالای تو هم بالای تو گوهر از چشم جهان بین آورم
1 جان بخشمت آن ساعت کز لب شکرم بخشی دانم که تو ز آن لبها جانی دگرم بخشی
2 تبهاست مرا در دل و نیشکرت اندر لب آری ببرد تبها گر نیشکرم بخشی
3 با تو به چنین دردی دل خوش نکنم حقا الا که به عذر آن دردی دگرم بخشی
4 دوشم لقبی داد، کمتر سگ کوی خود من کیستم از عالم تا این خطرم بخشی
1 ای چشم پر خمارت دلها فگار کرده وی زلف مشکبارت جانها شکار کرده
2 از روی همچو حورت صحرا چو خلد گشته وز آه عاشقانت دریا بخار کرده
3 یک وعده در دو ماهم داده که میبیایم چاکر به انتظارت دو چشم چار کرده
4 مژگان پر ز کینت در غم فکنده دل را لبهای شکرینت غم خوشگوار کرده
1 یارب از عشق چه سرمستم و بیخویشتنم دست گیریدم تا دست به زلفش نزنم
2 گر به میدان رود آن بت مگذارید دمی بو که هشیار شوم برگ نثاری بکنم
3 نگذارم که جهانی به جمالش نگرند شوم از خون جگر پرده به پیشش بتنم
4 یا مرا بر در میخانهٔ آن ماه برید که خمار من از آنجاست هم آنجا شکنم
1 ای دل به جفات جان نهاده جان پیشکشت جهان نهاده
2 شهری همه ز آهنین دل تو قفلی زده بر دهان نهاده
3 بر طرف لب تو جان عیسی از نیل و بقم دکان نهاده
4 از کوی سوار چون برآئی شبپوش بر ابروان نهاده
1 تا بیش دل خراب داری دل بیش کند ز جانسپاری
2 ای کار مرا به دولت تو افتاد قرار بیقراری
3 دل خوش کردم چنین که دانی تن دردادم چنان که داری
4 یک ناخن کم نمیکنی جور تا خون دلم به ناخن آری
1 ما پیشکش تو جان فرستیم ور دست رسد جهان فرستیم
2 جان خود چه سگ و جهان چه خاک است تا بر درت این و آن فرستیم
3 یک وام لبت نداده باشیم آنگه که هزار جان فرستیم
4 در قیمت لعل تو چه ارزد ما ارچه هزار کان فرستیم
1 از گلستان وصل نسیمی شنیدهام دامن گرفته بر اثر آن دویدهام
2 بیبدرقه به کوی وصالش گذشتهام بیواسطه به حضرت خاصش رسیدهام
3 اینجا گذاشته پر و بالی که داشته آنجا که اوست هم به پر او پریدهام
4 این مرغ آشیان ازل را به تیغ عشق پیش سرای پردهٔ او سر بریدهام
1 آخر چه خون کرد این دلم کامد به ناخن خون او هم ناخنی کمتر نگشت اندوه روز افزون او
2 دل خاک آن خون خواره شد تا آب او یکباره شد صیدی کزو آواره شد خاکش بهست از خون او
3 از جور او خون شد دلم وز دست بیرون شد دلم در کار او چون شد دلم چون کار کرد افسون او
4 کردم حسابش جو به جو در دستخون دیدم گرو جوجو شد از غم نو به نو بیروی گندمگون او
1 چون تلخ سخن رانی تنگ شکرت خوانم چون کار به جان آری جان دگرت خوانم
2 زهر غم خویشم ده تا عمر خوشت گویم خاک در خویشم خوان تا تاج سرت خوانم
3 اشک و رخ من هر دو سرخ است و کبود از تو خوش رنگرزی زین پس عیسی هنرت خوانم
4 چون درد توام گیرد دامان غمت گیرم آیم به سر کویت وز در به درت خوانم