1 در یک سخن آن همه عتیبش بین در یک نظر این همه فریبش بین
2 خورشید که ماه در عنان دارد چون سایه دویده در رکیبش بین
3 خاموشی لعل او چه میبینی جماشی چشم پر عتیبش بین
4 تا چشم نظاره زو خبر ندهد هم نور جمال او حجیبش بین
1 برون از جهان تکیه جایی طلب کن ورای خرد پیشوایی طلب کن
2 قلم برکش و بر دو گیتی رقم زن قدم درنه و رهنمایی طلب کن
3 جهان فرش توست آستینی برافشان فلک عرش توست استوایی طلب کن
4 همه درد چشم تو شد هستی تو شو از نیستی توتیایی طلب کن
1 چه کردهام بجای تو که نیستم سزای تو نه از هوای دلبران بری شدم برای تو
2 مده به خود رضای آن که بد کنی بجای آن که با تو داشت رای آن که نگذرد ز رای تو
3 دل من از جفای خود ممال زیر پای خود که بدکنی بجای خود که اندر اوست جای تو
4 مکن خراب سینهام، که من نه مرد کینهام ز مهر تو بری نهام، به جان کشم جفای تو
1 گر زیر زلف بند او باد صبا جا یافتی صد یوسف گم گشته را در هر خمی وا یافتی
2 گر تن مقیمستی برش بیپرده دیدی پیکرش در آتش جان پرورش باد مسیحا یافتی
3 گر دل خطی بنگاشتی زلف و لبش پنداشتی هم عقد پروین داشتی هم طوق جوزا یافتی
4 گر شانه در زلف آردی از شانه دلها باردی ور آینه برداردی آئینه جانها یافتی
1 ترک سن سن گوی توسن خوی سوسن بوی من گر نگه کردی به سوی من نبودی سوی من
2 من بخایم پشت دست از غم که او از روی شرم پشت پای خویش بیند تا نبیند روی من
3 رسم ترکان است خون خوردن ز روی دوستی خون من خورد و ندید از دوستی در روی من
4 بس که از زاری زبانم موی و مویم شد زبان کو مرا کشت و نیازرد از برون یک موی من
1 بستهٔ زلف اوست دل، ای دل از آن کیست او خستهٔ چشم اوست جان، مرهم جان کیست او
2 شهری دل در آستین، بر درش آستان نشین اینت مسیح راستین درد نشان کیست او
3 شیفتگان یکان یکان مست لبش زمان زمان او رود از نهان نهان گنج روان کیست او
4 کشت مرا دلش به کین هست لبش گوا بر این خامشی گواه بین غنچه دهان کیست او
1 سرمستم و تشنه، آب در ده آن آتشگون گلاب در ده
2 در حجلهٔ جام آسمان رنگ آن دختر آفتاب در ده
3 آن خون سیاوش از خم جم چون تیغ فراسیاب در ده
4 یاقوت بلور حقه پیش آر خورشید هوا نقاب در ده
1 این خود چه صورت است که من پایبست اویم وین خود چه آفت است که من زیر دست اویم
2 او زلف را بر غمم، دایم شکسته دارد من دل شکسته زانم کاندر شکست اویم
3 هر شب به سیر کویش از کوچهٔ خرابات نعره زنان برآیم یعنی که مست اویم
4 یک شب وصال داد مرا قاصد خیالش با آن بلند سرو که چون سایه پست اویم
1 عالم افروز بهارا که تویی لشکر آشوب سوارا که تویی
2 هم شکوفهٔ دل و هم میوهٔ جان بوالعجبوار بهارا که تویی
3 اژدها زلفی و جادو مژگان کافرا معجزه دارا که تویی
4 تو شکار من و من کشتهٔ تو ناوک انداز شکارا که تویی
1 شد آبروی عاشقان از خوی آتشناک تو بنشین و بنشان باد خویش ای جان عاشق خاک تو
2 بس کن ز شور انگیختن وز خون ناحق ریختن کز بس شکار آویختن فرسوده شد فتراک تو
3 ای قدر ایمان کم شده زان زلف سر درهم شده وی قد خوبان خم شده پیش قد چالاک تو
4 بردی دل من ناگهان کردی به زلف اندر نهان روزی نگفتی کای فلان اینک دل غمناک تو