1 حاشا که مرا جز تو در دیده کسی باشد یا جز غم عشق تو در دل هوسی باشد
2 کس چون تو نشان ندهد در کل جهان لیکن چون این دل هر جائی هر جای بسی باشد
3 بر پای تو سر دارم گر سر خطری دارد وصل تو به دست آرم گر دسترسی باشد
4 از خاک سر کویت خالی نشوم یک شب گر بر سر هر سنگی حالی عسسی باشد
1 مهر تو بر دیگران نتوان نهاد گوهر اندر خاکدان نتوان نهاد
2 مایهٔ من کیمیای عشق توست مایه در وجه زیان نتوان نهاد
3 دست دست توست و جان ماوای تو پای صورت در میان نتوان نهاد
4 بارها گفتی که بوسی بخشمت تا نبخشی، دل بر آن نتوان نهاد
1 پردهٔ نو ساخت عشق، زخمهٔ نو در فزود کرد به من آنچه خواست، برد ز من آنچه بود
2 لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد گر همه در خون کشد، پشت نباید نمود
3 دل ز کفم شد دریغ سود ندارد کنون سنگ پیاله شکست گربه نواله ربود
4 ز آتش هجران تو دود به مغزم رسید اشک ز چشمم گشاد مایهٔ اشک است دود
1 رخ تو رونق قمر بشکست لب توقیمت شکر بشکست
2 لشکر غمزهٔ تو بیرون تاخت صف عقلم به یک نظر بشکست
3 بر در دل رسید و حلقه بزد پاسبان خفته دید و در بشکست
4 من خود از غم شکسته دل بودم عشقت آمد تمامتر بشکست
1 عذر از که توان خواست که دلبر نپذیرد افغان چه توان کرد که داور نپذیرد
2 زرگونهٔ من دارد و گر زر دهم او را ننگ آیدش از گونهٔ من زر نپذیرد
3 صد عمر به کار آید یک وعدهٔ او را کس عمر ابد یک نفس اندر نپذیرد
4 از دیده به بالاش فرو بارم گوهر آن سنگدل افسوس که گوهر نپذیرد
1 تب دوشین در آن بت چون اثر کرد مرا فرمود و هم در شب خبر کرد
2 برفتم دست و لب خایان که یارب چه تب بود اینکه در جانان اثر کرد
3 بدیدم زرد رویش گرم و لرزان چو خورشیدی که زی مغرب سفر کرد
4 بفرمودم که حاضر گشت فصاد برای فصد، قصد نیشتر کرد
1 علم عشق عالی افتاده است کیسهٔ صبر خالی افتاده است
2 اختیاری نبود عشق مرا که ضروری و حالی افتاده است
3 اختر عشق را به طالع من صفت بیزوالی افتاده است
4 دست بر شاخ وصل او نرسد ز آنکه در اصل عالی افتاده است
1 زخم زمانه را در مرهم پدید نیست دارو بر آستانهٔ عالم پدید نیست
2 در زیر آبنوس شب و روز هیچ دل شمشادوار تازه و خرم پدید نیست
3 هرک اندرون پنجرهٔ آسمان نشست از پنجهٔ زمانه مسلم پدید نیست
4 ای دل به غم نشین که سلامت نهفته ماند وی جم به ماتم آی که خاتم پدید نیست
1 عیسی لبی و مرده دلم در برابرت چون تخم پیله زنده شوم باز دربرت
2 چون شمع ریزم از مژه سیلاب آتشین ز آن لب که آتش است و عسل میدهد برت
3 گر خود مگس شوم ننشینم بر آن عسل ترسم ز نیش چشم چو زنبور کافرت
4 یاقوت هست زادهٔ خورشید نی مگوی خورشید هست زادهٔ یاقوت احمرت
1 میخور که جهان حریف جوی است آفاق ز سبزه تازه روی است
2 بر عیش زدند ناف عالم اکنون که بهار نافه بوی است
3 از زهد کنار جوی کاین وقت وقت طرب و کنار جوی است
4 شو خوانچه کن و چمانه در خواه زان یوسف ما که گرگ خوی است