1 دل پیش خیال تو صد دیده برافشاند در پای تو هر ساعت جانی دگر افشاند
2 لعلت به شکرخنده بر کار کسی خندد کو وقت نثار تو بر تو شکر افشاند
3 شو آینه حاضر کن در خنده ببین آن لب گر دیده نهای هرگز کاتش گهر افشاند
4 از هجر تو در چشمم خورشید شود سفته از بس که مرا الماس اندر بصر افشاند
1 صد یک حسن تو نوبهار ندارد طاقت جور تو روزگار ندارد
2 عشق تو گر برقرار کار بماند کار جهان تا ابد قرار ندارد
3 تیغ جفا در نیام کن که زمانه مرد نبرد چو تو سوار ندارد
4 بر تو مرا اختیار نیست که شرط است کانکه تو را دارد اختیار ندارد
1 تب دوشین در آن بت چون اثر کرد مرا فرمود و هم در شب خبر کرد
2 برفتم دست و لب خایان که یارب چه تب بود اینکه در جانان اثر کرد
3 بدیدم زرد رویش گرم و لرزان چو خورشیدی که زی مغرب سفر کرد
4 بفرمودم که حاضر گشت فصاد برای فصد، قصد نیشتر کرد
1 هر تار ز مژگانش تیری دگر اندازد در جان شکند پیکان چون در جگر اندازد
2 کافر که رخش بیند با معجزهٔ لعلش تسبیح در آویزد، زنار دراندازد
3 دلها به خروش آید چون زلف برافشاند جانها به سجود آید چون پرده براندازد
4 در عرضگه عشقش فتنه سپه انگیزد در رزمگه زلفش گردون سپر اندازد
1 عذر از که توان خواست که دلبر نپذیرد افغان چه توان کرد که داور نپذیرد
2 زرگونهٔ من دارد و گر زر دهم او را ننگ آیدش از گونهٔ من زر نپذیرد
3 صد عمر به کار آید یک وعدهٔ او را کس عمر ابد یک نفس اندر نپذیرد
4 از دیده به بالاش فرو بارم گوهر آن سنگدل افسوس که گوهر نپذیرد
1 عشق تو چون درآید شور از جهان برآید دلها در آتش افتد دود از میان برآید
2 در آرزوی رویت بر آستان کویت هر دم هزار فریاد از عاشقان برآید
3 تا تو سر اندر آری صد راز سر برآری تا تو ببر درآئی صد دل ز جان برآید
4 خوی زمانه داری ممکن نشد که کس را یک سود در زمانه بیصد زیان برآید
1 عشق تو به گرد هر که برگردد از زلف تو بیقرارتر گردد
2 تاج آن دارد که پیش تخت تو چون دائره جمله تن کمر گردد
3 مرد آن باشد که پیش تیغ تو چون آینه جمله رخ سپر گردد
4 در عشق تو تر نیامدن شرط است کایینه سیه شود چو تر گردد
1 آن زمان کو زلف را سر میبرد از صبا پیوند عنبر میبرد
2 در غم زنجیر مشکینش فلک هر زمان زنجیر دیگر میبرد
3 در جمال روی او نظارگی دست را حالی به خنجر میبرد
4 پس عجب نی گر رگ ایمان ما نیش آن مژگان کافر میبرد
1 سر نیست کز تو بر سر خنجر نمیشود تا سر نمیشود غمت از سر نمیشود
2 از شست عشق نو نپرد هیچ ناوکی کان با قضای چرخ برابر نمیشود
3 هر دم به تیر غمزه بریزی هزار خون وین طرفهتر، که تیر تو خود تر نمیشود
4 سلطان نیکوانی و بیداد میکنی میکن که دست شحنه به تو در نمیشود
1 هر زمانی بر دلم باری رسد وز جهان بر جانم آزاری رسد
2 چشم اگر بر گلستانی افکنم از ره گوشم به دل خاری رسد
3 نیست امیدم که در راه دلم شحنهٔ امید را کاری رسد
4 نیستم ممکن که در باغ جهان دست من بر شاخ گلناری رسد