1 فرمان ملک چه ساحری ساخت کز سحر بهار آزری ساخت
2 در هندسه دست موسوی داشت در شعبده صنع ساحری ساخت
3 شکل فلک دوازده برج زین قصر دوازده دری ساخت
4 از بس که به صنعتش طرازید نقاش طراز ساحری ساخت
1 کیست که در کوی تو فتنهٔ روی نیست وز پی دیدار تو بر سر کوی تو نیست
2 فتنه به بازار عشق بر سر کار است از آنک راستی کار او جز خم موی تو نیست
3 روی تو جان پرورد خوی تو خونم خورد آه که خوی بدت در خور روی تو نیست
4 با غم هجران تو شادم ازیرا مرا طاقت هجر تو هست طاقت خوی تو نیست
1 به باغ وصل تو خاری، رقیب صد ورد است به یاد روی تو دردی، طبیب صد درد است
2 هزار جان مقدس فدای روی تو باد که زیر دامن زلف تو سایه پرورد است
3 به روزگار هوای تو کم شود نی نی هوای تو عرضی نیست مادر آورد است
4 رسول من سوی تو باد صبحدم باشد ازین قبل نفس باد صبحدم سرد است
1 دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت
2 ما بیخبر شدیم که دیدیم حسن او او خود ز حال بیخبر ما خبر نداشت
3 ما را به چشم کرد که تا صید او شدیم زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت
4 گفتا جفا نجویم زین خود گذر نکرد گفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشت
1 عشق تو چون درآید شور از جهان برآید دلها در آتش افتد دود از میان برآید
2 در آرزوی رویت بر آستان کویت هر دم هزار فریاد از عاشقان برآید
3 تا تو سر اندر آری صد راز سر برآری تا تو ببر درآئی صد دل ز جان برآید
4 خوی زمانه داری ممکن نشد که کس را یک سود در زمانه بیصد زیان برآید
1 جام می تا خط بغداد ده ای یار مرا باز هم در خط بغداد فکن بار مرا
2 باجگه دیدم و طیار ز آراستگی عیش چون باج شد و کار چو طیار مرا
3 رخت کاول ز در مصطبه برداشتیم هم بدان منزل برداشت فرود آر مرا
4 سفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفت سفر کوی مغان است دگر بار مرا
1 چه نشینم که فتنه بر پای است رایت عشق پای برجای است
2 هرچه بایست داشتم الحق محنت عشق نیز میبایست
3 صبر با این بلا ندارد پای بگریزد نه بند بر پای است
4 راستی به که صبر معذوراست بر سر تیغ چون توان پای است
1 مرا دانهٔ دل بر آتش فتاده است از آن نعرهٔ من چنین خوش فتاده است
2 به هفت آسمان هشتمین در فزایم ز دود دلی کاسمانوش فتاده است
3 من آن آب نادیه نخل بلندم که از جان من در من آتش فتاده است
4 غلط گفتهام نخل چه؟ کز دو دیده چو نیلوفرم آب مفرش فتاده است
1 اری فیالنوم ما طالت نواها زمانا طاب عیشی فی هواها
2 به جامی کز می وصلش چشیدم همی دارد خمارم در بلاها
3 عرانی السحر ویحک ما عرانی رعاها الصبر ویلی ما رعاها
4 به بوسه مهر نوش او شکستم شکست اندر دلم نیش جفاها
1 بخت بدرنگ من امروز گم است یارب این رنگ سواد از چه خم است
2 دلدل دل ز سر خندق غم چون جهانم که بس افکنده سم است
3 با من امروز فلک را به جفا آشتی نیست همه اشتلم است
4 شد چو کشتی به کژی کار فلک که عنانش محل پاردم است