1 به باغ وصل تو خاری، رقیب صد ورد است به یاد روی تو دردی، طبیب صد درد است
2 هزار جان مقدس فدای روی تو باد که زیر دامن زلف تو سایه پرورد است
3 به روزگار هوای تو کم شود نی نی هوای تو عرضی نیست مادر آورد است
4 رسول من سوی تو باد صبحدم باشد ازین قبل نفس باد صبحدم سرد است
1 تیره زلفا بادهٔ روشن کجاست دیر وصلا رطل مرد افکن کجاست؟
2 جرعه زراب است بر خاکش مریز خاک مرد آتشین جوشن کجاست؟
3 حلقهٔ ابریشم آنک ماه نو لحن آن ماه بریشم زن کجاست؟
4 از دغا بازان نو یک جنس کو وز حریفان کهن یک تن کجاست؟
1 دردی است درد عشق که درمان پذیر نیست از جان گزیر هست و ز جانان گزیر نیست
2 شب نیست تا ز جنبش زنجیر مهر او حلقهٔ دلم به حلقهٔ زلفش اسیر نیست
3 گفتا به روزگار بیابی وصال ما منت پذیرم ارچه مرا دلپذیر نیست
4 دل بر امید وعدهٔ او چون توان نهاد چون عمر پایدار و فلک دستگیر نیست
1 شمع شبها به جز خیال تو نیست باغ جانها به جز جمال تو نیست
2 رو که خورشید عشق را همه روز طالعی به ز اتصال تو نیست
3 شو که سلطان فتنه را همه سال سپهی به ز زلف و خال تو نیست
4 رخش شوخی مران که عالم را طاقت ضربت دوال تو نیست
1 سر سودای تو را سینهٔ ما محرم نیست سینهٔ ما چه که ارواح ملایک هم نیست
2 کالبد کیست که بیند حرم وصل تو را کانکه جان است به درگاه تو هم محرم نیست
3 خاک آن ره که سگ کوی تو بگذشت بر او شیر مردان را از نافهٔ آهو کم نیست
4 هر دلی را که کبودی ز لب لعل تو داشت خانقاهش به جز از زلف خم اندر خم نیست
1 ما به غم خو کردهایم ای دوست ما را غم فرست تحفهای کز غم فرستی نزد ما هردم فرست
2 جامه هامان چاک ساز و خانههامان پاک سوز خلعههامان درد بخش و تحفههامان غم فرست
3 چون به یاد ما رسی دستی به گرد خود برآر گر همه اشکی به دست آید تو را، آن هم فرست
4 خستگی سینهٔ ما را خیالت مرهم است ای به هجران خسته مارا، خسته را مرهم فرست
1 بس لابه که بنمودم و دلدار نپذرفت صد بار فغان کردم و یکبار نپذرفت
2 از دست غم هجر به زنهار وصالش انگشت زنان رفتم و زنهار نپذرفت
3 گه سینه ز غم سوختم و دوست نبخشود گه تحفه ز جان ساختم و یار نپذرفت
4 بس شب که نوان بودم بر درگه وصلش تا روز مرا در زد و دیدار نپذرفت
1 شوری ز دو عشق در سر ماست میدان دل از دو لشکر آراست
2 از یک نظرم دو دلبر افتاد وز یک جهتم دو قبه برخاست
3 خورشید پرست بودم اول اکنون همه میل من به جوزاست
4 در مشرق و مغرب دل من هم بدر و هم آفتاب پیداست
1 دل شد از دست و نه جای سخن است وز توام جای تظلم زدن است
2 دل تو را خواه قولا واحدا تا تو خواهیش دو قولی سخن است
3 آنچه در آینه بینم نه منم پرتو توست که سایه فکن است
4 نظرت نیست به من زانکه مرا تن نماند و نظر جان به تن است
1 آن نازنین که عیسی دلها زبان اوست عود الصلب من خط زنار سان اوست
2 بس عقل عیسوی که ز مشکین صلیب او زنار بندد ارچه فلک طیلسان اوست
3 هر دم لبش به خنده برآید مسیح نو مانا که مریمی دگر اندر دهان اوست
4 فرسودهتر ز سوزن عیسی تن من است باریکتر ز رشتهٔ مریم لبان اوست