1 ای قول دل به رفیعالدرجات وز برائت به جهان داده برات
2 پنجم چار صفی از ملکان هشتم هفت تنی از طبقات
3 رای رخشان تو بر چشمهٔ خضر رفته بیزحمت راه ظلمات
4 خصم تو کور و تو آیینهٔ شرع کور آیینه شناسد؟ هیهات
1 حصن جان ساز در جهان خلوت دو جهان ملک و یک زمان خلوت
2 باک غوغای حادثات مدار چون تو را شد حصار جان خلوت
3 ساقیت اشک و مطربت ناله شاهدت درد و میزبان خلوت
4 خلوتی کن نهان ز سایهٔ خویش تا کند سایه را نهان خلوت
1 من ندانستم که عشق این رنگ داشت وز جهان با جان من آهنگ داشت
2 دستهٔ گل بود کز دورم نمود چون بدیدم آتش اندر چنگ داشت
3 عافیترا خانه همچون سیم رفت زآنکه دست عقل زیر سنگ داشت
4 صبر بیرون تاخت از میدان عشق در سر آمد زانکه میدان تنگ داشت
1 آن زمان کو زلف را سر میبرد از صبا پیوند عنبر میبرد
2 در غم زنجیر مشکینش فلک هر زمان زنجیر دیگر میبرد
3 در جمال روی او نظارگی دست را حالی به خنجر میبرد
4 پس عجب نی گر رگ ایمان ما نیش آن مژگان کافر میبرد
1 دردی است درد عشق که درمان پذیر نیست از جان گزیر هست و ز جانان گزیر نیست
2 شب نیست تا ز جنبش زنجیر مهر او حلقهٔ دلم به حلقهٔ زلفش اسیر نیست
3 گفتا به روزگار بیابی وصال ما منت پذیرم ارچه مرا دلپذیر نیست
4 دل بر امید وعدهٔ او چون توان نهاد چون عمر پایدار و فلک دستگیر نیست
1 فروغ جمالت نظر برنتابد صفات خیالت خبر برنتابد
2 به کوی تو از زحمت عاشقانت نسیم سحرگه گذر برنتابد
3 به بازار تو مشتری بیبصر به که جانان خریدن بصر برنتابد
4 بلائی که از عشقت آمد به رویم قضا برنگیرد قدر برنتابد
1 ای آتشِ سودایِ تو خون کرده جگرها بر باد شده در سرِ سودایِ تو سرها
2 در گلشنِ امّید به شاخِ شجرِ من گلها نشکفتند و برآمد نه ثمرها
3 ای در سرِ عشّاق ز شورِ تو شغبها وی در دلِ زهّاد ز سوزِ تو اثرها
4 آلوده به خونابهٔ هجرِ تو روانها پالوده ز اندیشهٔ وصلِ تو جگرها
1 ذره نماید آفتاب ار به جمال تو رسد عین کمال خسته باد ار به کمال تو رسد
2 ماه منی و ماه را چرخ فدای تو دهد گر به دیار دشمنان وقت زوال تو رسد
3 چشم زمانه را فلک میل زوال درکشد گر نظر گزند او سوی جمال تو رسد
4 یافتن وصال تو کار نه چون منی بود دولت دیگری طلب کو به وصال تو رسد
1 دولت عشق تو آمد عالم جان تازه کرد عقل، کافر بود آن رخ دید و ایمان تازه کرد
2 داغ دلها را به سحر آن جزع جادو تاب داد باغ جانها را به شرط آن لعل رخشان تازه کرد
3 تا ز عهد حسن تو آوازه شد در شرق و غرب آسمان با عشقبازی عهد و پیمان تازه کرد
4 عشق نو گر دیر آمد در دل سودائیان هر که را درد کهنتر یافت درمان تازه کرد
1 صد یک حسن تو نوبهار ندارد طاقت جور تو روزگار ندارد
2 عشق تو گر برقرار کار بماند کار جهان تا ابد قرار ندارد
3 تیغ جفا در نیام کن که زمانه مرد نبرد چو تو سوار ندارد
4 بر تو مرا اختیار نیست که شرط است کانکه تو را دارد اختیار ندارد