1 ای قول دل به رفیعالدرجات وز برائت به جهان داده برات
2 پنجم چار صفی از ملکان هشتم هفت تنی از طبقات
3 رای رخشان تو بر چشمهٔ خضر رفته بیزحمت راه ظلمات
4 خصم تو کور و تو آیینهٔ شرع کور آیینه شناسد؟ هیهات
1 عیسی لب است یار و دم از من دریغ داشت بیمار او شدم قدم از من دریغ داشت
2 آخر چه معنی آرم از آن آفتابروی کو بوی خود به صبحدم از من دریغ داشت
3 بوس وداعی از لب او چون طلب کنم کز دور یک سلام هم از من دریغ داشت
4 من چون کبوتران به وفا طوقدار او او کعبهٔ من و حرم از من دریغ داشت
1 دست قبا در جهان نافه گشای آمده است بر سر هر سنگ باد غالیهسای آمده است
2 ابر مشعبد نهاد پیش طلسم بهار هر سحر از هر شجر سحر نمای آمده است
3 لاله ز خون جگر در تپش آفتاب سوخته دامن شده است لعل قبای آمده است
4 بلبل خوش نغمه زن هست بهار سخن بین که عروس چمن جلوه نمای آمده است
1 ای باد صبح بین که کجا میفرستمت نزدیک آفتاب وفا میفرستمت
2 این سر به مهر نامه بدان مهربان رسان کس را خبر مکن که کجا میفرستمت
3 تو پرتو صفائی از آن، بارگاه انس هم سوی بارگاه صفا میفرستمت
4 باد صبا دروغ زن است و تو راست گوی آنجا به رغم باد صبا میفرستمت
1 لعل او بازار جان خواهد شکست خندهٔ او مهر کان خواهد شکست
2 عابدان را پرده این خواهد درید زاهدان را توبه آن خواهد شکست
3 هودج نازش نگنجد در جهان لیک محمل برجهان خواهد شکست
4 پرنیان جوئی به پای پیل غم دل چو پیل پرنیان خواهد شکست
1 دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت
2 ما بیخبر شدیم که دیدیم حسن او او خود ز حال بیخبر ما خبر نداشت
3 ما را به چشم کرد که تا صید او شدیم زان پس به چشم رحمت بر ما نظر نداشت
4 گفتا جفا نجویم زین خود گذر نکرد گفتا وفا نمایم زان خود اثر نداشت
1 رخ تو رونق قمر بشکست لب توقیمت شکر بشکست
2 لشکر غمزهٔ تو بیرون تاخت صف عقلم به یک نظر بشکست
3 بر در دل رسید و حلقه بزد پاسبان خفته دید و در بشکست
4 من خود از غم شکسته دل بودم عشقت آمد تمامتر بشکست
1 از حال خود شکسته دلان را خبر فرست تسکین جان سوختگان یک نظر فرست
2 جان در تب است از آن شکرستان لعل خویش از بهر تب بریدن جان نیشکر فرست
3 گفتم به دل که تحفهٔ آن بارگاه انس گر زر خشک نیست سخنهای تر فرست
4 بودم در این حدیث که آمد خیال تو کای خواجه ما سخن نشناسیم زر فرست
1 زان زلف مشک رنگ نسیمی به ما فرست یک موی سر به مهر به دست صبا فرست
2 زان لب که تا ابد مدد جان ما ازوست نوشی به عاریت ده و بوسی عطا فرست
3 چون آگهی که شیفته و کشتهٔ توایم روزی برای ما زی و ریزی به ما فرست
4 بندی ز زلف کم کن و زنجیر ما بساز قندی ز لب بدزد و به ما خونبها فرست
1 روی تو دارد ز حسن آنچه پری آن نداشت حسن تو دارد ملک آنکه سلیمان نداشت
2 شو بده انصاف خویش کز همه روحانیان حجرهٔ روح القدس به ز تو مهمان نداشت
3 در همه روی زمین به ز تو دارندهای بزم خلیفه ندید لشکر سلطان نداشت
4 خاک درت را فلک بوسه نیارست زد ز آنکه دو عالم به نقد از پی تاوان نداشت