1 پای گریز نیست که گردون کمانکش است جای فزاع نیست که گیتی مشوش است
2 ماویز در فلک که نه بس چرب مشرب است برخیز از جهان که نه بس خوب مفرش است
3 چون مار ارقم است جهان گاه آزمون کاندر درون کشنده و بیرون منقش است
4 با خویشتن بساز و ز کس مردمی مجوی کان کو فرشته بود کنون اهرمنوش است
1 تا جهان است از جهان اهل وفائی برنخاست نیک عهدی برنیامد، آشنائی برنخاست
2 گوئی اندر کشور ما بر نمیخیزد وفا یا خود اندر هفت کشور هیچ جائی برنخاست
3 خون به خون میشوی کز راحت نشانی مانده نیست خود به خود می ساز کز همدم وفائی برنخاست
4 از مزاج اهل عالم مردمی کم جوی از آنک هرگز از کاشانهٔ کرکس همائی برنخاست
1 دل پیشکش تو جان نهاده است عشقت به دل جهان نهاده است
2 جان گر همه با همه دلی داشت با عشق تو در میان نهاده است
3 تا نام تو بر زبان بیفتاد دل مهر تو بر زبان نهاده است
4 اندک سخنی زبانت را عذر از نیستی دهان نهاده است
1 کار گیتی را نوائی مانده نیست روز راحت را بقایی مانده نیست
2 زان بهار عافیت کایام داشت یادگار اکنون گیایی مانده نیست
3 وحشتی دارم تمام از هرکه هست روشنم شد کشنایی مانده نیست
4 دل ازین و آن گریزان میشود زانکه داند با وفایی مانده نیست
1 اهل بر روی زمین جستیم نیست عشق را یک نازنین جستیم نیست
2 زین سپس بر آسمان جوئیم اهل زان که بر روی زمین جستیم نیست
3 برنشین ای عمر و منشین ای امید کاشنائی همنشین جستیم نیست
4 خرمگس برخوان گیتی صف زده است یک مگس را انگبین جستیم نیست
1 آگه نهای که بر دلم از غم چه درد خاست محنت دواسبه آمد و از سینه گرد خاست
2 بر سینه داغ واقعه نقشالحجر بماند وز دل برای نقش حجر لاجورد خاست
3 جان شد سیاه چون دل شمع از تف جگر پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست
4 هم سنگ خویش گریهٔ خون راندم از فراق تا سنگ را ز گریهٔ من دل به درد خاست
1 در این عهد از وفا بوئی نمانده است به عالم آشنارویی نمانده است
2 جهان دست جفا بگشاد آوخ وفا را زور بازویی نمانده است
3 چه آتش سوخت بستان وفا را که از خشک و ترش بویی نمانده است
4 فلک جائی به موی آویخت جانم کز آنجا تا اجل مویی نمانده است
1 از کف ایام امان کس نیافت وز روش دهر زمان کس نیافت
2 شام و سحر هست رصددار عمر زین دو رصد خط امان کس نیافت
3 رفت زمانی که ز راحت در او نام غم از هیچ زبان کس نیافت
4 و آمد عهدی که ز خرمدلان در همه آفاق نشان کس نیافت
1 زآتش اندیشه جانم سوخته است وز تف یارب دهانم سوخته است
2 از فلک در سینهٔ من آتشی است کز سر دل تا میانم سوخته است
3 سوز غمها کار من کرده است خام خامی گردون روانم سوخته است
4 شعلههای آه من در پیش خلق پردهٔ راز نهانم سوخته است
1 زخم زمانه را در مرهم پدید نیست دارو بر آستانهٔ عالم پدید نیست
2 در زیر آبنوس شب و روز هیچ دل شمشادوار تازه و خرم پدید نیست
3 هرک اندرون پنجرهٔ آسمان نشست از پنجهٔ زمانه مسلم پدید نیست
4 ای دل به غم نشین که سلامت نهفته ماند وی جم به ماتم آی که خاتم پدید نیست