1 بس لابه که بنمودم و دلدار نپذرفت صد بار فغان کردم و یکبار نپذرفت
2 از دست غم هجر به زنهار وصالش انگشت زنان رفتم و زنهار نپذرفت
3 گه سینه ز غم سوختم و دوست نبخشود گه تحفه ز جان ساختم و یار نپذرفت
4 بس شب که نوان بودم بر درگه وصلش تا روز مرا در زد و دیدار نپذرفت
1 به دو میگون لب و پسته دهنت به سه بوس خوش و فندق شکنت
2 به زره پوش قد تیر وشت به کمانکش مژهٔ تیغ زنت
3 به حریر تن و دیبای رخت به ترنج بر و سیب ذقنت
4 به دو نرگس، به دو سنبل، به دو گل بر سر سرو صنوبر فکنت
1 دل را ز دم تو دام روزی است وز صاف تو درد خام روزی است
2 از ساقی مجلس تو ما را از دور خیال جام روزی است
3 جان خاک تو شد که خاک را هم از جرعهٔ ناتمام روزی است
4 مرغی است دلم بلندپرواز اما ز قضاش دام روزی است
1 شمع شبها به جز خیال تو نیست باغ جانها به جز جمال تو نیست
2 رو که خورشید عشق را همه روز طالعی به ز اتصال تو نیست
3 شو که سلطان فتنه را همه سال سپهی به ز زلف و خال تو نیست
4 رخش شوخی مران که عالم را طاقت ضربت دوال تو نیست
1 به زبان چرب جانا بنواز جان ما را به سلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را
2 ز میان برآر دستی مگر از میانجی تو به کران برد زمانه غم بیکران ما را
3 به دو چشم آهوی تو که به دولت تو گردون همه عبده نویسد سگ پاسبان ما را
4 ز پی عماری تو چه روان کنیم مرکب چو رکیب تو روان شد چه محل روان ما را
1 آگه نهای که بر دلم از غم چه درد خاست محنت دواسبه آمد و از سینه گرد خاست
2 بر سینه داغ واقعه نقشالحجر بماند وز دل برای نقش حجر لاجورد خاست
3 جان شد سیاه چون دل شمع از تف جگر پس همچو شمع از مژه خوناب زرد خاست
4 هم سنگ خویش گریهٔ خون راندم از فراق تا سنگ را ز گریهٔ من دل به درد خاست
1 ما به غم خو کردهایم ای دوست ما را غم فرست تحفهای کز غم فرستی نزد ما هردم فرست
2 جامه هامان چاک ساز و خانههامان پاک سوز خلعههامان درد بخش و تحفههامان غم فرست
3 چون به یاد ما رسی دستی به گرد خود برآر گر همه اشکی به دست آید تو را، آن هم فرست
4 خستگی سینهٔ ما را خیالت مرهم است ای به هجران خسته مارا، خسته را مرهم فرست
1 شوری ز دو عشق در سر ماست میدان دل از دو لشکر آراست
2 از یک نظرم دو دلبر افتاد وز یک جهتم دو قبه برخاست
3 خورشید پرست بودم اول اکنون همه میل من به جوزاست
4 در مشرق و مغرب دل من هم بدر و هم آفتاب پیداست
1 دست قبا در جهان نافه گشای آمده است بر سر هر سنگ باد غالیهسای آمده است
2 ابر مشعبد نهاد پیش طلسم بهار هر سحر از هر شجر سحر نمای آمده است
3 لاله ز خون جگر در تپش آفتاب سوخته دامن شده است لعل قبای آمده است
4 بلبل خوش نغمه زن هست بهار سخن بین که عروس چمن جلوه نمای آمده است
1 هر زمانی بر دلم باری رسد وز جهان بر جانم آزاری رسد
2 چشم اگر بر گلستانی افکنم از ره گوشم به دل خاری رسد
3 نیست امیدم که در راه دلم شحنهٔ امید را کاری رسد
4 نیستم ممکن که در باغ جهان دست من بر شاخ گلناری رسد