1 سر نیست کز تو بر سر خنجر نمیشود تا سر نمیشود غمت از سر نمیشود
2 از شست عشق نو نپرد هیچ ناوکی کان با قضای چرخ برابر نمیشود
3 هر دم به تیر غمزه بریزی هزار خون وین طرفهتر، که تیر تو خود تر نمیشود
4 سلطان نیکوانی و بیداد میکنی میکن که دست شحنه به تو در نمیشود
1 دل شد از دست و نه جای سخن است وز توام جای تظلم زدن است
2 دل تو را خواه قولا واحدا تا تو خواهیش دو قولی سخن است
3 آنچه در آینه بینم نه منم پرتو توست که سایه فکن است
4 نظرت نیست به من زانکه مرا تن نماند و نظر جان به تن است
1 دلم در بحر سودای تو غرق است نکو بشنو که این معنی نه زرق است
2 فراقت ریخت خونم این چه تیغ است نفاقت سوخت جانم این چه برق است
3 جهان بستد ز ما طوفان عشقت امانی ده که ما را بیم غرق است
4 تو هم هستی در این طوفان ولیکن تو را تا کعب و ما را تا به فرق است
1 سر به عدم درنه و یاران طلب بوی وفا خواهی ازیشان طلب
2 بر سر عالم شو و هم جنس جوی در تک دریا رو و مرجان طلب
3 مرکز خاکی نبود جای تو مرتبهٔ گنبد گردان طلب
4 مائدهٔ جان چو نهی در میان جان به میانجی نه و مهمان طلب
1 از حال خود شکسته دلان را خبر فرست تسکین جان سوختگان یک نظر فرست
2 جان در تب است از آن شکرستان لعل خویش از بهر تب بریدن جان نیشکر فرست
3 گفتم به دل که تحفهٔ آن بارگاه انس گر زر خشک نیست سخنهای تر فرست
4 بودم در این حدیث که آمد خیال تو کای خواجه ما سخن نشناسیم زر فرست
1 ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است در سر شدی ندانمت ای دل چه در سر است
2 درد کهنت بود برآورد روزگار این درد تازه روی نگوئی چه نوبر است
3 شهری غریب دشمن و یاری غریب حسن اینجا چه جای غمزدگان قلندر است
4 گفتم مورز عشق بتان گرچه جور عشق انصاف میدهم که ز انصاف خوشتر است
1 گر هیچ شبی وصل دلارام توان یافت با کام جهان هم ز جهان کام توان یافت
2 دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبد در آتش سوزنده چه آرام توان یافت
3 جان یاد لبش میکند ای کاش نکردی کان لب نه شکاری است که مادام توان یافت
4 من سوختم آوخ ز هوس پختن او لیک بیآتش رز دیگ هوس خام توان یافت
1 عیسی لب است یار و دم از من دریغ داشت بیمار او شدم قدم از من دریغ داشت
2 آخر چه معنی آرم از آن آفتابروی کو بوی خود به صبحدم از من دریغ داشت
3 بوس وداعی از لب او چون طلب کنم کز دور یک سلام هم از من دریغ داشت
4 من چون کبوتران به وفا طوقدار او او کعبهٔ من و حرم از من دریغ داشت
1 عشق تو قضای آسمانی است وصل تو بقای جاودانی است
2 در سایهٔ زلف تو دل من همسایهٔ نور آسمانی است
3 بربود دلم کمند زلفت حقا که مرا بدو گمانی است
4 پیداست چو آفتاب کان دل در سایهٔ زلف تو نهانی است
1 زان زلف مشک رنگ نسیمی به ما فرست یک موی سر به مهر به دست صبا فرست
2 زان لب که تا ابد مدد جان ما ازوست نوشی به عاریت ده و بوسی عطا فرست
3 چون آگهی که شیفته و کشتهٔ توایم روزی برای ما زی و ریزی به ما فرست
4 بندی ز زلف کم کن و زنجیر ما بساز قندی ز لب بدزد و به ما خونبها فرست