من ندانستم که عشق این از خاقانی شروانی غزل 37
1. من ندانستم که عشق این رنگ داشت
وز جهان با جان من آهنگ داشت
1. من ندانستم که عشق این رنگ داشت
وز جهان با جان من آهنگ داشت
1. چه نشینم که فتنه بر پای است
رایت عشق پای برجای است
1. آن کز می خواجگی است سرمست
بر وی نزنند عاقلان دست
1. فرمان ملک چه ساحری ساخت
کز سحر بهار آزری ساخت
1. ای قول دل به رفیعالدرجات
وز برائت به جهان داده برات
1. عیسی لب است یار و دم از من دریغ داشت
بیمار او شدم قدم از من دریغ داشت
1. دست قبا در جهان نافه گشای آمده است
بر سر هر سنگ باد غالیهسای آمده است
1. ای باد صبح بین که کجا میفرستمت
نزدیک آفتاب وفا میفرستمت
1. لعل او بازار جان خواهد شکست
خندهٔ او مهر کان خواهد شکست
1. دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت
ما را شکار کرد و بیفکند و برنداشت
1. رخ تو رونق قمر بشکست
لب توقیمت شکر بشکست
1. از حال خود شکسته دلان را خبر فرست
تسکین جان سوختگان یک نظر فرست