1 هر که به سودای چون تو یار بپرداخت همتش از بند روزگار بپرداخت
2 در غم تو سخت مشکل است صبوری خاصه که عالم ز غمگسار بپرداخت
3 عشق تو در مرغزار عقل زد آتش از تر و از خشک مرغزار بپرداخت
4 لعل تو عشاق را به قیمت یک بوس کیسه بجای یکی هزار بپرداخت
1 بتی کز طرف شب مه را وطن ساخت ز سنبل سایبان بر یاسمن ساخت
2 نه بس بود آنکه جزعش دل شکن بود بشد یاقوت را پیمان شکن ساخت
3 دروغ است آن کجا گویند کز سنگ فروغ خور عقیق اندر یمن ساخت
4 دل یار است سنگین پس چه معنی که عشق او عقیق از چشم من ساخت
1 آن نازنین که عیسی دلها زبان اوست عود الصلب من خط زنار سان اوست
2 بس عقل عیسوی که ز مشکین صلیب او زنار بندد ارچه فلک طیلسان اوست
3 هر دم لبش به خنده برآید مسیح نو مانا که مریمی دگر اندر دهان اوست
4 فرسودهتر ز سوزن عیسی تن من است باریکتر ز رشتهٔ مریم لبان اوست
1 آن کز می خواجگی است سرمست بر وی نزنند عاقلان دست
2 بیآنکه کسی فکند او را از پایهٔ خود فرو فتد پست
3 مرغی که تواش همای خوانی جغدی است کز آشیان ما جست
4 از پنجرهٔ صلاح برخاست بر کنگردهٔ فساد بنشست
1 هر تار ز مژگانش تیری دگر اندازد در جان شکند پیکان چون در جگر اندازد
2 کافر که رخش بیند با معجزهٔ لعلش تسبیح در آویزد، زنار دراندازد
3 دلها به خروش آید چون زلف برافشاند جانها به سجود آید چون پرده براندازد
4 در عرضگه عشقش فتنه سپه انگیزد در رزمگه زلفش گردون سپر اندازد
1 در جهان هیچ سینه بیغم نیست غمگساری ز کیمیا کم نیست
2 خستگیهای سینه را نونو خاک پر کن که جای مرهم نیست
3 دم سرد از دهان بر آه جگر بازگردان که یار همدم نیست
4 هیچ یک خوشهٔ وفا امروز در همه کشتزار آدم نیست
1 عقل در عشق تو سرگردان بماند چشم جان در روی تو حیران بماند
2 در ره سرگشتگی عشق تو روز و شب چون چرخ سرگردان بماند
3 چون ندید اندر دو عالم محرمی آفتاب روی تو پنهان بماند
4 هرکه چوگان سر زلف تو دید همچو گویی در سر چوگان بماند
1 چه گویی ز لب دوست شکر وام توان خواست چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خاست
2 به وصل لب آن ماه به زر یافت توان راه کز آن لب به یکی ماه یکی جام توان خواست
3 چو او تند کند خوی، مبر نام لب اوی که حاجت ز چنان روی به هنگام توان خواست
4 به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست
1 عشق تو به گرد هر که برگردد از زلف تو بیقرارتر گردد
2 تاج آن دارد که پیش تخت تو چون دائره جمله تن کمر گردد
3 مرد آن باشد که پیش تیغ تو چون آینه جمله رخ سپر گردد
4 در عشق تو تر نیامدن شرط است کایینه سیه شود چو تر گردد
1 رفتم به راه صفت دیدم به کوی صفا چشم و چراغ مرا جائی ئشگرف و چه جا
2 جائی که هست فزون از کل کون و مکان جائی که هست برون از وهم ما و شما
3 صحن سراچهٔ او صحرای عشق شده جانهای خلق در او رسته به جای گیا
4 از اشک دلشدگان گوهر نثار زمین وز آه سوختگان عنبر بخار هوا