1 طریق عشق رهبر برنتابد جفای دوست داور برنتابد
2 به عیاری توان رفتن ره عشق که این ره دامن تر برنتابد
3 هوا چون شحنه شد بر عالم دل خراج از عقل کمتر برنتابد
4 سری را کاگهی دادند ازین سر گرانباری افسر برنتابد
1 انصاف در جبلت عالم نیامده است راحت نصیب گوهر آدم نیامده است
2 از مادر زمانه نزاده است هیچکس کوهم ز دهر نامزد غم نیامده است
3 از موج غم نجات کسی راست کو هنوز بر شط کون و عرصهٔ عالم نیامده است
4 از ساغر زمانه که نوشید شربتی کان نوش جانگزایتر از سم نیامده است
1 کار عشق از وصل و هجران درگذشت درد ما از دست درمان درگذشت
2 کار، صعب آمد به همت برفزود گوی، تیز آمد ز چوگان درگذشت
3 در زمانه کار کار عشق توست از سر این کار نتوان درگذشت
4 کی رسم در تو که رخش وصل تو از زمانه بیست میدان درگذشت
1 بگشا نقاب رخ که ز ره بر در آیمت بربند عقد در که کنون دربر آیمت
2 بنشان خروش زیور و بنشین به بانگ در کز بس خروش زارتر از زیور آیمت
3 آمد کبوتر تو و نامه رساند و گفت پیش از کبوتر آمدن از در درآیمت
4 بربسته زر چهره به پای کبوترت سینهکنان چو باز گشاده پر آیمت
1 گر مدعی نهای غم جانان به جان طلب جان چون به شهر عشق رسد نورهان طلب
2 خون خرد بریز و دیت بر عدم نویس برگ هوا بساز و نثار از روان طلب
3 دی یاسجی ز ترکش جانانت گم شده است دل و اشکاف و یاسح او در میان طلب
4 گر نیست گشتی از خود و با تو توئی نماند از نیستی در آینهٔ دل نشان طلب
1 سر سودای تو را سینهٔ ما محرم نیست سینهٔ ما چه که ارواح ملایک هم نیست
2 کالبد کیست که بیند حرم وصل تو را کانکه جان است به درگاه تو هم محرم نیست
3 خاک آن ره که سگ کوی تو بگذشت بر او شیر مردان را از نافهٔ آهو کم نیست
4 هر دلی را که کبودی ز لب لعل تو داشت خانقاهش به جز از زلف خم اندر خم نیست
1 خه که دگر باره دل، درد تو در برگرفت باز به پیرانه سر، عشق تو از سر گرفت
2 یار درآمد به کوی، شور برآمد ز شهر عشق در آمد ز بام، عقل ره درگرفت
3 لعل تو یک خنده زد، مرده دلی زنده کرد حسن تو یک شعله زد، سوختهای درگرفت
4 تاختن آورد هجر، تیغ بلا آخته زحمت هستی ما، از ره ما برگرفت
1 روی تو دارد ز حسن آنچه پری آن نداشت حسن تو دارد ملک آنکه سلیمان نداشت
2 شو بده انصاف خویش کز همه روحانیان حجرهٔ روح القدس به ز تو مهمان نداشت
3 در همه روی زمین به ز تو دارندهای بزم خلیفه ندید لشکر سلطان نداشت
4 خاک درت را فلک بوسه نیارست زد ز آنکه دو عالم به نقد از پی تاوان نداشت
1 چرا ننهم؟ نهم دل بر خیالت چرا ندهم؟ دهم جان در وصالت
2 بپویم بو که در گنجم به کویت بجویم بو که دریابم جمالت
3 کمالت عاجزم کرد و عجب نیست که تو هم عاجزی اندر کمالت
4 شبم روشن شده است و من ز خوبی ندانم بدر خوانم یا هلالت
1 دل کشید آخر عنان چون مرد میدانت نبود صبر پی گم کرد چون همدست دستانت نبود
2 صد هزاران گوی زرین داشت چرخ از اختران ز آن همه یک گوی در خورد گریبانت نبود
3 ماه در دندان گرفته پیشت آورد آسمان زآنکه در روی زمین چیزی به دندانت نبود
4 قصد دل کردی نگویم کان رگی با جان نداشت لیک جان آن داشت کان آهنگ با جانت نبود