1 عیسی لبی و مرده دلم در برابرت چون تخم پیله زنده شوم باز دربرت
2 چون شمع ریزم از مژه سیلاب آتشین ز آن لب که آتش است و عسل میدهد برت
3 گر خود مگس شوم ننشینم بر آن عسل ترسم ز نیش چشم چو زنبور کافرت
4 یاقوت هست زادهٔ خورشید نی مگوی خورشید هست زادهٔ یاقوت احمرت
1 گر هیچ شبی وصل دلارام توان یافت با کام جهان هم ز جهان کام توان یافت
2 دل هیچ نیارامد چون عشق بجنبد در آتش سوزنده چه آرام توان یافت
3 جان یاد لبش میکند ای کاش نکردی کان لب نه شکاری است که مادام توان یافت
4 من سوختم آوخ ز هوس پختن او لیک بیآتش رز دیگ هوس خام توان یافت
1 چه گویی ز لب دوست شکر وام توان خواست چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خاست
2 به وصل لب آن ماه به زر یافت توان راه کز آن لب به یکی ماه یکی جام توان خواست
3 چو او تند کند خوی، مبر نام لب اوی که حاجت ز چنان روی به هنگام توان خواست
4 به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست
1 کیست که در کوی تو فتنهٔ روی نیست وز پی دیدار تو بر سر کوی تو نیست
2 فتنه به بازار عشق بر سر کار است از آنک راستی کار او جز خم موی تو نیست
3 روی تو جان پرورد خوی تو خونم خورد آه که خوی بدت در خور روی تو نیست
4 با غم هجران تو شادم ازیرا مرا طاقت هجر تو هست طاقت خوی تو نیست
1 عشق تو قضای آسمانی است وصل تو بقای جاودانی است
2 در سایهٔ زلف تو دل من همسایهٔ نور آسمانی است
3 بربود دلم کمند زلفت حقا که مرا بدو گمانی است
4 پیداست چو آفتاب کان دل در سایهٔ زلف تو نهانی است
1 میخور که جهان حریف جوی است آفاق ز سبزه تازه روی است
2 بر عیش زدند ناف عالم اکنون که بهار نافه بوی است
3 از زهد کنار جوی کاین وقت وقت طرب و کنار جوی است
4 شو خوانچه کن و چمانه در خواه زان یوسف ما که گرگ خوی است
1 دل را ز دم تو دام روزی است وز صاف تو درد خام روزی است
2 از ساقی مجلس تو ما را از دور خیال جام روزی است
3 جان خاک تو شد که خاک را هم از جرعهٔ ناتمام روزی است
4 مرغی است دلم بلندپرواز اما ز قضاش دام روزی است
1 ای دل به عشق بر تو که عشقت چه درخور است در سر شدی ندانمت ای دل چه در سر است
2 درد کهنت بود برآورد روزگار این درد تازه روی نگوئی چه نوبر است
3 شهری غریب دشمن و یاری غریب حسن اینجا چه جای غمزدگان قلندر است
4 گفتم مورز عشق بتان گرچه جور عشق انصاف میدهم که ز انصاف خوشتر است
1 خاکی دلم که در لب آن نازنین گریخت تشنه است کاندر آبخور آتشین گریخت
2 نالم چو ز آب آتش و جوشم چو ز آتش آب تا دل در آب و آتش آن نازنین گریخت
3 آدم فریب گندمگون عارضی بدید شد در بهشت عارض آن حور عین گریخت
4 تا دل به کفر دعوت زلفش قبول کرد کفرش خوش آمد از من مسکین به کین گریخت
1 خه که دگر باره دل، درد تو در برگرفت باز به پیرانه سر، عشق تو از سر گرفت
2 یار درآمد به کوی، شور برآمد ز شهر عشق در آمد ز بام، عقل ره درگرفت
3 لعل تو یک خنده زد، مرده دلی زنده کرد حسن تو یک شعله زد، سوختهای درگرفت
4 تاختن آورد هجر، تیغ بلا آخته زحمت هستی ما، از ره ما برگرفت