1 پردهٔ نو ساخت عشق، زخمهٔ نو در فزود کرد به من آنچه خواست، برد ز من آنچه بود
2 لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد گر همه در خون کشد، پشت نباید نمود
3 دل ز کفم شد دریغ سود ندارد کنون سنگ پیاله شکست گربه نواله ربود
4 ز آتش هجران تو دود به مغزم رسید اشک ز چشمم گشاد مایهٔ اشک است دود
1 مرا وصلت به جانی برنیاید تو را صد جان به چشم اندر نیاید
2 به دیداری قناعت کردم از دور که تو ماهی و مه در برنیاید
3 بدان شرطی فروشد دل به کویت که تا جان برنیاید، برنیاید
4 تو خود دانی که آن دل کو تو را خواست برای خشک جانی برنیاید
1 دل که در دام تو افتاد غم جان نبرد جان که در زلف تو شد راه به ایمان نبرد
2 عقل کو غاشیهٔ عشق تو بر دوش گرفت گر همه باد شود تخت سلیمان نبرد
3 باد کو خاک کف پای تو را بوسه دهد سر فرو نارد تا افسر سلطان نبرد
4 گرچه هستند به فردوس بسی خاتونان تا تو را بیند رضوان غم ایشان نبرد
1 دل زخم تو را سپر ندارد آماج تو جز جگر ندارد
2 شرط است که بر بساط عشقت آن پای نهد که سر ندارد
3 وین طرفه که در هوای وصلت آن مرغ پرد که پر ندارد
4 عشق تو چو چنبر اجل شد کس نه که بر او گذر ندارد
1 بوسه گه آسمان نعل سمند تو باد نور ده آفتاب بخت بلند تو باد
2 خواجهٔ جانی به لطف، شاه جهانی به قدر گردن گردنکشان رام کمند تو باد
3 تا رخ و موی تو را در نرسد چشم بد مردم آن چشمها جمله سپند تو باد
4 خنجر تو چون پرند روشن و با زینت است خون دل عاشقان نقش پرند تو باد
1 با کفر زلفت ای جان ایمان چه کار دارد آنجا که دردت آید درمان چه کار دارد
2 سحرا که کردهای تو با زلف و عارض ارنه در گلشن ملایک شیطان چه کار دارد
3 دل بینسیم وصلت تنها چه خاک بیزد جان در شکنج زلفت پنهان چه کار دارد
4 دردی شگرف دارد دل در غم تو دایم در زلف تو ندانم تا جان چه کار دارد
1 آوازهٔ جمالت چون از جهان برآمد آواز بینیازی از آسمان برآمد
2 تا پرده گشت مویت در پرده رفت رویت روز جهان فرو شد راز نهان برآمد
3 هر کو چو شمع پرورد از آتش تو جان را جانش هلاک تن شد خنده زنان برآمد
4 با این جفا که اکنون با عاشقان نمودی روزی نگفت یک کس کز یک فغان برآمد
1 وصل تو به وهم در نمیآید وصف تو به گفت برنمیآید
2 شد عمر و عماری وصال تو از کوی امید در نمیآید
3 وصل تو به وعده گفت میآیم آمد اجل، او مگر نمیآید
4 زان می که تو را نصیب خصمان است یک جرعه مرا به سر نمیآید
1 چشم ما بر دوخت عشق و پردهٔ ما بردرید از در ما چون درآمد دل ز روزن برپرید
2 گرچه راه دل زند زین گام نتوان بازگشت ورچه قصد جان کند زین قدر نتوان دررمید
3 پای دار ای دل که جانان دست غارت برگشاد جان سپار ای تن که سلطان تیغ غیرت برکشید
4 با چنین شوری که ناگه خاست نتوان خوش نشست با چنین کاری که در جنبید نتوان آرمید