1 خاکی دلم به گرد وصالش کجا رسد سرگشته میدود به خیالش کجا رسد
2 چون آفتاب سایه به ماهی نبیندش دیوانهای چو من به هلالش کجا رسد
3 خود عالمی پر است که سلطان غلام اوست چون من تهی دوی به وصالش کجا رسد
4 فتراک او بلندتر از چتر سنجری است دست من گدا به دوالش کجا رسد
1 از هستی خود که یاد دارم جز سایه نماند یادگارم
2 ور سایه ز من بریده گردد هم نیست عجب ز روزگارم
3 چون یار ز من برید سایه چون سایه ز من رمید یارم
4 از همنفسان مرا چراغی است زان هیچ نفس زدن نیارم
1 عشق تو اندر دلم شاخ کنون میزند وز دل من صبر را بیخ کنون میکند
2 از سر میدان دل حمله همی آورد بر در ایوان جان مرد همی افکند
3 عشق تو عقل مرا کیسه به صابون زده است و آمده تا هوش را خانه فروشی زند
4 دور فلک بر دلم کرد ز جور آنچه کرد خوی تو نیز از جفا یاری او میکند
1 بر سر من نامده است از تو جفاجوی تر در همه عالم توئی از همه بدخویتر
2 گیر که من نیستم هم ز خود انصاف ده تا به جهان کس شنید از تو جفاجوی تر
3 هستی خورشید حسن لاجرم از وصل تو هرکه به نزدیک تر از تو سیه روی تر
4 گفتم هستی چو گل هم خوش و هم بیوفا لیک نگفتم که هست گل ز تو خوشبویتر
1 روی تو را در رکاب شمس و قمر میرود لعل تو را در عنان شهد و شکر میرود
2 قافلهٔ عشق تو میرود اندر جهان طائفهٔ عقلها هم به اثر میرود
3 روی تو را در فروغ دید نشاید از آنک ز آتش رخسار تو تاب بصر میرود
4 بیتو به بازار عشق سخت کساد است صبر نقد روانتر در او خون جگر میرود
1 چشم دارم که مرا از تو پیامی برسد وز می وصل تو لبم بر لب جامی برسد
2 پخته و صاف اگر می نرسد از تو مرا گهگه از عشق توام دردی جامی برسد
3 گر رسولان وفا نامه نیارند ز تو هم به زنهار جفا از تو پیامی برسد
4 گر نهای در بر من رغم ملامت گر من هم به سلامت بر من از تو سلامی برسد
1 دلبر آن به که کسش نشناسد نوبر آن به که خسش نشناسد
2 ماه سی روزه به از چارده شب که نه سگ نه عسسش نشناسد
3 مست به عاشق و پوشیده چنانک کس خمار هوسش نشناسد
4 دل هم از درد به جانی به از آنک هر طبیبی مجسش نشناسد
1 بس سفالین لب و خاکین رخ و سنگین جانم آتشین آب و گلین رطل کند درمانم
2 دست بوسم که گلین رطل دهد یار مرا گر دهد جام زرم دست بر او افشانم
3 منم از گل به گلین رطل خورم گلگون می کو برم جام زر ایمه که نه نرگسدانم
4 رطل دریا صفت آرید که جام زردشت گوش ماهی است بر او آتش دل ننشانم
1 عقل ما سلطان جان میخواندش مجلسافروز جهان میخواندش
2 نسر طائر تا لب خندانش دید طوطی شکرفشان میخواندش
3 تا ملاحت را به حسن آمیخته است هر که این میبیند آن میخواندش
4 تا لبش را لب نخوانی زینهار زانکه روح القدس جان میخواندش
1 آنچه عشق دوست با من میکند والله ار دشمن به دشمن میکند
2 خرمن ایام من با داغ اوست او به آتش قصد خرمن میکند
3 این دل سرگشته همچون لولیان باز دیگر جای مسکن میکند
4 همچو مرغی از بر من میپرد نزد بدعهدی نشیمن میکند