1 می وقت صبوح راوقی باید وان می به خمار عاشقی باید
2 چون مرغ قنینه زد صلای می با پیر مغان موافقی باید
3 تا زهد تکلفیت برخیزد بر ناصیه داغ فاسقی باید
4 در پیش خسان اگر نهی خوانی هم بینمک منافقی باید
1 تو را نازی است اندر سر که عالم بر نمیتابد مرا دردی است اندر دل که مرهم بر نمیتابد
2 سگ کوی تو را هر روز صد جان تحفه میسازم که دندان مزد چون اوئی ازین کم برنمیتابد
3 مرا کی روی آن باشد که در کوی تو ره یابم که از تنگی که هست آن ره نفس هم برنمیتابد
4 مرا با عشق تو در دل هوای جان نمیگنجد مگر یک رخش در میدان دو رستم برنمیتابد
1 چه روح افزا و راحت باری ای باد چه شادی بخش و غم برداری ای باد
2 کبوتروارم آری نامهٔ دوست که پیک نازنین رفتاری ای باد
3 به پیوند تو دارم چشم روشن که بوی یوسف من داری ای باد
4 به سوسن بوی و توسن خوی ترکم پیام راز من بگزاری ای باد
1 چشم دارم که مرا از تو پیامی برسد وز می وصل تو لبم بر لب جامی برسد
2 پخته و صاف اگر می نرسد از تو مرا گهگه از عشق توام دردی جامی برسد
3 گر رسولان وفا نامه نیارند ز تو هم به زنهار جفا از تو پیامی برسد
4 گر نهای در بر من رغم ملامت گر من هم به سلامت بر من از تو سلامی برسد
1 باغ جان را صبوحی آب دهید و آن شفق رنگ صبح تاب دهید
2 به زبان صراحی و لب جام هاتف صبح را جواب دهید
3 صبح چون رخش رستم اندر تاخت می چو تیغ فراسیاب دهید
4 شاهد روز در دو حجرهٔ خواب حاضر آمد طلاق خواب دهید
1 دل نام تو بر نگین نویسد جان نقش تو بر جبین نویسد
2 شاهان به تو عبده نویسند روح القدست همین نویسد
3 رضوان لقب تو یوسف الحسن بر بازوی حور عین نویسد
4 خورشید به تهمت خدائیت ابن الله بر نگین نویسد
1 فراقت ز خونریز من در نماند سر کویت از لاف زن در نماند
2 من ار باشم ار نه سگ آستانت ز هندوی گژمژ سخن درنماند
3 تو گر خواهی و گرنه میدان عشقت ز رندان لشکر شکن درنماند
4 در آویزش زلفت آویخت جانم که صید از نگونسر شدن درنماند
1 آتش عشق تو دید صبرم و سیماب شد هستی من آب گشت، آب مرا آب شد
2 از تف عشق تو دل در کف سودا فتاد سوخته چون سیم گشت، کشته چو سیماب شد
3 سوخت مرا عشق تو جان به حق النار برد کوره عجب گرم بود سوخته پرتاب شد
4 دوش گرفتم به گاز نیمهٔ دینار تو چشم تو با زلف گفت، زلف تو در تاب شد
1 دل بستهٔ زلف تو شد از من چه نویسد جان ساکن فردوس شد از من چه نویسد
2 جانی که تو را یافت به قالب چه نشیند مرغی که تو را شد ز نشیمن چه نویسد
3 سرمایه توئی، چون تو شدی، دل که و دین چه چون روز بشد دیده ز روزن چه نویسد
4 آن دل که بماند از تو و وصل تو چه باشد ساغر که شکست از می روشن چه نویسد
1 آتش عیارهای آب عیارم ببرد سیم بناگوش او سکهٔ کارم ببرد
2 زلف چلیپا خمش در بن دیرم نشاند لعل مسیحا دمش بر سر دارم ببرد
3 ناله کنان میدوم سنگ به بر در، چو آب کاب من و سنگ من غمزهٔ یارم ببرد
4 جوجوم از عشق آنک خالش مشکین جو است دل جو مشکینش دید خر شد و بارم ببرد