1 عقل ز دست غمت دست به سر میرود بر سر کوی تو باد هم به خطر میرود
2 در غم تو هر کجا فتنه درآمد ز در عافیت از راه بم زود بدر میرود
3 از تو به جان و دلی مشتریم وصل را راضیم ار زین قدر بیع به سر میرود
4 گرچه من اینجا حدیث از سر جان میکنم نزد تو آنجا سخن از سر و زر میرود
1 روی تو را در رکاب شمس و قمر میرود لعل تو را در عنان شهد و شکر میرود
2 قافلهٔ عشق تو میرود اندر جهان طائفهٔ عقلها هم به اثر میرود
3 روی تو را در فروغ دید نشاید از آنک ز آتش رخسار تو تاب بصر میرود
4 بیتو به بازار عشق سخت کساد است صبر نقد روانتر در او خون جگر میرود
1 دل سکهٔ عشق مینگرداند جان خطبهٔ عافیت نمیخواند
2 یک رشتهٔ جان به صد گره دارم صبرش گرهی گشاد نتواند
3 گفتی به مغان رو و به می بنشین کاین آتش غم جز آب ننشاند
4 رفتم به مغان و هم ندیدم کس کو آب طرب به جوی دل راند
1 تا مرا عشق یار غار افتاد پای من در دهان مار افتاد
2 چکنم چون ز گلستان امید دیدهام را نصیب خار افتاد
3 کشتی صبر من چو از غرقاب نتوانست بر کنار افتاد
4 سود نکند نصیحتم که مرا این مصیبت هزار بار افتاد
1 دلبر آن به که کسش نشناسد نوبر آن به که خسش نشناسد
2 ماه سی روزه به از چارده شب که نه سگ نه عسسش نشناسد
3 مست به عاشق و پوشیده چنانک کس خمار هوسش نشناسد
4 دل هم از درد به جانی به از آنک هر طبیبی مجسش نشناسد
1 نقش تو خیال برنتابد حسن تو زوال برنتابد
2 چون روی تو بینقاب گردد آفاق جمال برنتابد
3 از غایت نور عارض تو آئینه خیال برنتابد
4 گر بوس تو را کنند قیمت یک عالم مال برنتابد
1 روی تو چون نوبهار جلوهگری میکند زلف تو چون روزگار پردهدری میکند
2 والله اگر سامری کرد به عمری از آنک چشم تو از سحرها ماحضری میکند
3 مفلسی من تو را از بر من میبرد سرکشی تو مرا از تو بری میکند
4 گر بکشم که گهی زلف دراز تو را طرهٔ طرار تو طیرهگری میکند
1 زین وجودت به جان خلاص دهند بازت از نو وجود خاص دهند
2 بکشند اولت به یک دم صور وز دم دیگرت قصاص دهند
3 ز آتشین پل چو تشنه در گذری آبت از چشمهٔ خواص دهند
4 مهره از باز پس بگرداند از پسین ششدرت خلاص دهند
1 روزم به نیابت شب آمد جام به زیارت لب آمد
2 از بس که شنید یاربم چرخ از یارب من به یارب آمد
3 عشق آمد و جام جام درداد زان می که خلاف مذهب آمد
4 هر بار به جرعه مست گشتم این بار قدح لبالب آمد
1 ماه را با نور رویش بیش مقداری نماند مشک را با بوی زلفش بس خریداری نماند
2 تا برآمد در جهان آوازهٔ زلف و رخش کیمیای کفر و دین را روز بازاری نماند
3 در جهان هر جا که یاد آن لب میگون گذشت ناشکسته توبه و نابسته زناری نماند
4 گر در این آتش که عشق اوست در درگاه او آبروئی ماند کس را آب ما باری نماند