1 ز خوبان جز جفاکاری نیاید ز بدعهدان وفاداری نیاید
2 ز ایام و ز هرک ایام پرورد به نسبت جز جفاکاری نیاید
3 ز خوبان هرکه را بیش آزمائی ازو جز زشت کرداری نیاید
4 ز نیکان گر بدی جوئی توان یافت ز بد گر نیکی انگاری نیاید
1 خار غم تو گل طرب دارد دل در پی تو سر طلب دارد
2 مه حلقه به گوش تو نمیزیبد ور حلقه به گوش تو لقب دارد
3 وصل تو و زحمت رقیبانت نخلی است که خار با رطب دارد
4 میسوز مرا که خام کس باشد کز آتش سوختن عجب دارد
1 زهر با یاد تو شکر گردد شام با روی تو سحر گردد
2 درد عشق تو بوالعجب دردی است که چو درمان کنم بتر گردد
3 نتواند نشاند درد دلم گر صفاهان به گلشکر گردد
4 میکشم رطل عشق تا بغداد هم کشم گر ز سر بدر گردد
1 عشقت چو درآمد ز دلم صبر بدر شد احوال دلم باز دگر باره دگر شد
2 عهدی بد و دوری که مرا صبر و دلی بود آن عهد به پای آمد و آن دور به سر شد
3 تا صاعقهٔ عشق تو در جان من افتاد از واقعهٔ من همه آفاق خبر شد
4 تا باد، دو زلفین تو را زیر و زبر کرد از آتش غیرت دل من زیر و زبر شد
1 آن را که غمگسار تو باشی چه غم خورد و آن را که جان توئی چه دریغ عدم خورد
2 شادی به روی آنکه به روی تو جام می از دست غم ستاند و بر یاد غم خورد
3 بر درگه تو ناله کسی را رسد که او چون کوس هرچه زخم بود بر شکم خورد
4 هرکس که پای داشت به عشق تو هر زمان از دست روزگار دوال ستم خورد
1 آنچه تو کردی بتا نه شرط وفا بود غایت بیداد بود و عین جفا بود
2 قول تو دانی چه بود دام فسون بود عهد تو دانی چه بود باد هوا بود
3 مهر بریدن ز یار مذهب ما نیست لیک چنین هم طریق و رسم تو را بود
4 از تو و بیداد تو ننالم کاول دل به تو من دادهام گناه مرا بود
1 رخ به زلف سیاه میپوشد طره زیر کلاه میپوشد
2 عارض او خلیفهٔ حسن است از پی آن سیاه میپوشد
3 یوسفان را به چاه میفکند وز جفا روی چاه میپوشد
4 بر در او ز های و هوی بتان نالهٔ داد خواه میپوشد
1 آواز حسنت ای جان هفت آسمان بگیرد سلطان عشقت ای مه هر دو جهان بگیرد
2 زلف تو گر به عادت خود را کمند سازد مرغ از هوا درآرد، مه ز آسمان بگیرد
3 ماهی است عارض تو کاندر سپهر خوبی چون از افق برآید آفاق جان بگیرد
4 در پای غم فکنده است هجر تو عالمی را زنهار وصل را گو تا دستشان بگیرد
1 آنچه عشق دوست با من میکند والله ار دشمن به دشمن میکند
2 خرمن ایام من با داغ اوست او به آتش قصد خرمن میکند
3 این دل سرگشته همچون لولیان باز دیگر جای مسکن میکند
4 همچو مرغی از بر من میپرد نزد بدعهدی نشیمن میکند
1 مرد که با عشق دست در کمر آید گر همه رستم بود ز پای درآید
2 ورزش عشق بتان چو پردهٔ غیب است هر دم ازو بازویی دگر بدر آید
3 نیست به عالم تنی که محرم عشق است گر به وفا ذم کنیش کارگر آید
4 از پس عمری اگر یکی به من افتد آن بود آن کز همه جهان به سر آید