1 بوی وفا ز گلبن عالم نیافت کس تا اوست اندر او دل خرم نیافت کس
2 منسوخ کن حدیث جهان را که در جهان هرگز دو دوست یکدل و همدم نیافت کس
3 آن حال کز وفای سگی باز گفتهاند دیری است تا ز گوهر آدم نیافت کس
4 در ساحت زمین مطلب کیمیای انس کاندر خزانهها فلک هم نیافت کس
1 مرا غم تو به خمار خانه باز آورد ز راه کعبه به کوی مغانه باز آورد
2 دل مرا که دواسبه ز غم گریخته بود هوای تو به سر تازیانه باز آورد
3 کرانه داشتم از بحر فتنه چون کف آب نهنگ عشق توام در میانه باز آورد
4 میانهٔ صف مردان بدم چو گوهر تیغ چو نقطهٔ زرهم بر کرانه باز آورد
1 دهان شیشه گشا صبح شد شراب بریز میی به ساغر من همچو آفتاب بریز
2 هلال عید بود بر سپهر پا به رکاب به جام ساقی گل چهره می شتاب بریز
3 نقاب برفکن و آتشی به جانم زن ز دیدهٔ تر من همچو شمع، آب بریز
4 دلم ز دست تو آباد گر نمیگردد بیار آتش و درخانهٔ خراب بریز
1 دل از گیتی وفاجویی ندارد که گیتی از وفا بویی ندارد
2 به دلجویان ندارد طالع ایام چه دارد پس که دلجویی ندارد
3 وفا از شهربند عهد رسته است که اینجا خانه در کویی ندارد
4 سلامت نزد ما دور از شما مرد دریغا مرثیت گویی ندارد
1 عافیت کس نشان دهد؟ ندهد وز بلا کس امان دهد؟ ندهد
2 یک نفس تا که یک نفس بزنم روزگارم زمان دهد؟ ندهد
3 در دلم غصهای گره گیر است چرخ تسکین آن دهد؟ ندهد
4 کس برای گره گشادن دل غمگساری نشان دهد؟ ندهد
1 عشقت آتش ز جان برانگیزد رستخیز از جهان برانگیزد
2 باد سودات بگذرد بر دل زمهریر از روان برانگیزد
3 خیل عشقت به جان فرود آید سیل خون از میان برانگیزد
4 تا قیامت غلام آن عشقم که قیامت ز جان برانگیزد
1 اول از خود بری توانم شد پس تو را مشتری توانم شد
2 بر سر تیغ عشق سر بنهم گر پیت سرسری توانم شد
3 عشق تو چون خلاف مذهبهاست خصم مذهبگری توانم شد
4 تا به اسلام عشق تو برسم بندهٔ کافری توانم شد
1 می وقت صبوح راوقی باید وان می به خمار عاشقی باید
2 چون مرغ قنینه زد صلای می با پیر مغان موافقی باید
3 تا زهد تکلفیت برخیزد بر ناصیه داغ فاسقی باید
4 در پیش خسان اگر نهی خوانی هم بینمک منافقی باید
1 چو به خنده بازیابم اثر دهان تنگش صدف گهر نماید شکر عقیق رنگش
2 بکنند رخ به ناخن بگزند لب به دندان همه ساحران بابل ز دو چشم شوخ و شنگش
3 اگر از قیاس جان را جگر آهنین نبودی نتواندی کشیدن ستم دل چو سنگش
4 به گه صبوح زهره ز فلک همی سراید ز صدای صوت زارش ز نوای زیر چنگش
1 چشم ما بر دوخت عشق و پردهٔ ما بردرید از در ما چون درآمد دل ز روزن برپرید
2 گرچه راه دل زند زین گام نتوان بازگشت ورچه قصد جان کند زین قدر نتوان دررمید
3 پای دار ای دل که جانان دست غارت برگشاد جان سپار ای تن که سلطان تیغ غیرت برکشید
4 با چنین شوری که ناگه خاست نتوان خوش نشست با چنین کاری که در جنبید نتوان آرمید