1 حدیث توبه رها کن سبوی باده بیار سرم کدو چکنی یک کدوی باده بیار
2 دو قبله نیست روا، یا صلاح یا باده سر صلاح ندارم سبوی باده بیار
3 به صبح و شام که گلگونهای و غالیهای است مرا فریب مده رنگ و بوی باده بیار
4 عنان شاهد دل گیر و دست پیر خرد ز راه زهد بگردان به کوی باده بیار
1 گرچه به دست کرشمهٔ تو اسیرم از سر کوی تو پای بازنگیرم
2 زخم سنان تو را سپر کنم از دل تا تو بدانی که با تو راست چو تیرم
3 خصم و شفیعم توئی ز تو به که نالم کز توی ناحق گزار نیست گزیرم
4 ساختهام با بلای عشق تو چونانک گر عوضش عافیت دهی نپذیرم
1 دل جام جام، زهر غمان هر زمان کشد ناکام جان نگر که چه در کام جان کشد
2 این کوه زهره دل که نهنگی است بحرکش در نوش خنده بین که چه زهر غمان کشد
3 بحر نهنگدار غم از موج آتشین دود سیاه بر صدف آسمان کشد
4 مرغان روزگار نگر کاژدهای غم گنجشک وارشان ز هوا در دهان کشد
1 فراقت ز خونریز من در نماند سر کویت از لاف زن در نماند
2 من ار باشم ار نه سگ آستانت ز هندوی گژمژ سخن درنماند
3 تو گر خواهی و گرنه میدان عشقت ز رندان لشکر شکن درنماند
4 در آویزش زلفت آویخت جانم که صید از نگونسر شدن درنماند
1 با کفر زلفت ای جان ایمان چه کار دارد آنجا که دردت آید درمان چه کار دارد
2 سحرا که کردهای تو با زلف و عارض ارنه در گلشن ملایک شیطان چه کار دارد
3 دل بینسیم وصلت تنها چه خاک بیزد جان در شکنج زلفت پنهان چه کار دارد
4 دردی شگرف دارد دل در غم تو دایم در زلف تو ندانم تا جان چه کار دارد
1 از گشت چرخ کار به سامان نیافتم وز دور دهر عمر تن آسان نیافتم
2 زین روزگار بیبر و گردون کژ نهاد یک رنج بازگوی که من آن نیافتم
3 نطقم از آن گسست که همدم ندیدهام دردم از آن فزود که درمان نیافتم
4 از قبضهٔ کمان فلک بر دلم به قهر تیری چنان گذشت که پیکان نیافتم
1 دل عاشق به جان فرو ناید همتش بر جهان فرو ناید
2 خاکیی را که یافت پایهٔ عشق سر به هفت آسمان فرو ناید
3 ور دهد تاج عقل با دو کلاه سر عاشق بدان فرو ناید
4 عشق اگر چند مرغ صحرائی است جز به صحرای جان فرو ناید
1 عشقت چو درآمد ز دلم صبر بدر شد احوال دلم باز دگر باره دگر شد
2 عهدی بد و دوری که مرا صبر و دلی بود آن عهد به پای آمد و آن دور به سر شد
3 تا صاعقهٔ عشق تو در جان من افتاد از واقعهٔ من همه آفاق خبر شد
4 تا باد، دو زلفین تو را زیر و زبر کرد از آتش غیرت دل من زیر و زبر شد
1 کشد مو بر تن نخجیر تیر از شوق پیکانش به دل چون رنگ بر گل میدود زخم نمایانش
2 همین بس در بهارستان محشر خونبهای من غبارش بوی گل شد در رکاب و گرد جولانش
3 گل پیمانه در دستش ز خجلت غنچه میگردد به عارض تا فتاد از تاب بیگلهای خندانش
4 نشانش از که میپرسی سراغش از که میگیری گرفتاری گرفتارش، پریشانی پریشانش
1 وصل تو به وهم در نمیآید وصف تو به گفت برنمیآید
2 شد عمر و عماری وصال تو از کوی امید در نمیآید
3 وصل تو به وعده گفت میآیم آمد اجل، او مگر نمیآید
4 زان می که تو را نصیب خصمان است یک جرعه مرا به سر نمیآید