1 اندرآ ای جان که در پای تو جان خواهم فشاند دستیاری کن که دستی بر جهان خواهم فشاند
2 پای خاکی کن در آکز چشم خونین هر نفس گوهر اندر خاک پایت رایگان خواهم فشاند
3 گر چو چنگم دربر آیی زلف در دامن کشان از مژه یک دامنت لعل روان خواهم فشاند
4 چهرهٔ من جام و چشم من صراحی کن که من چون صراحی بر سر جام تو جان خواهم فشاند
1 روی تو چون نوبهار جلوهگری میکند زلف تو چون روزگار پردهدری میکند
2 والله اگر سامری کرد به عمری از آنک چشم تو از سحرها ماحضری میکند
3 مفلسی من تو را از بر من میبرد سرکشی تو مرا از تو بری میکند
4 گر بکشم که گهی زلف دراز تو را طرهٔ طرار تو طیرهگری میکند
1 ز خاک پاشی در دستخون فروماندیم ز پاکبازی نقش فنا فرو خواندیم
2 به نعش عالم جیفه نماز برکردیم به فرق گنبد فرتوت خاک بفشاندیم
3 همه حدیث شما تیغ بود و گردن ما نه گردنیم که از حکم سربرافشاندیم
4 چراغوار به کشتن نشسته بر سر نطع به باد سرد چراغ زمانه بنشاندیم
1 آوازهٔ جمالت اندر جهان فتاد شوری ز کبریای تو در آسمان فتاد
2 دل در سرای وصل تو یک گام درنهاد برداشت گام دیگر و بر آستان فتاد
3 بر شاهراه سینهٔ من سوز عشق تو دزد دلاوری است که بر کاروان فتاد
4 بازارگانی از دل زارتر که دید کز عشق سود جست به جان در زیان فتاد
1 دل سکهٔ عشق مینگرداند جان خطبهٔ عافیت نمیخواند
2 یک رشتهٔ جان به صد گره دارم صبرش گرهی گشاد نتواند
3 گفتی به مغان رو و به می بنشین کاین آتش غم جز آب ننشاند
4 رفتم به مغان و هم ندیدم کس کو آب طرب به جوی دل راند
1 لعلت اندر سخن شکر خاید رویت انگشت بر قمر خاید
2 هر که با یاد تو شرنگ خورد همچنان دان که نیشکر خاید
3 هر که او پای بست روی تو شد پشت دست از نهیب سرخاید
4 مرکب جان به مرغزار غمت بدل سبزه عود تر خاید
1 ز خوبان جز جفاکاری نیاید ز بدعهدان وفاداری نیاید
2 ز ایام و ز هرک ایام پرورد به نسبت جز جفاکاری نیاید
3 ز خوبان هرکه را بیش آزمائی ازو جز زشت کرداری نیاید
4 ز نیکان گر بدی جوئی توان یافت ز بد گر نیکی انگاری نیاید
1 آن دم که صبح بینش من بال برگشاد آن مرغ صبحگاه دلم تیز پر گشاد
2 دولت نعم صباح کن نو عروسوار هر هفت کرده بر دل من هشت در گشاد
3 وان پیر کو خلیفه کتاب دل من است چون صبح دید سر به مناجات برگشاد
4 مرغی که نامه آور صبح سعادت است هر نامهای را که داشت به منقار سر گشاد
1 پردهٔ نو ساخت عشق، زخمهٔ نو در فزود کرد به من آنچه خواست، برد ز من آنچه بود
2 لشکر عشق تو باز بر دل من ران گشاد گر همه در خون کشد، پشت نباید نمود
3 دل ز کفم شد دریغ سود ندارد کنون سنگ پیاله شکست گربه نواله ربود
4 ز آتش هجران تو دود به مغزم رسید اشک ز چشمم گشاد مایهٔ اشک است دود
1 رخ به زلف سیاه میپوشد طره زیر کلاه میپوشد
2 عارض او خلیفهٔ حسن است از پی آن سیاه میپوشد
3 یوسفان را به چاه میفکند وز جفا روی چاه میپوشد
4 بر در او ز های و هوی بتان نالهٔ داد خواه میپوشد